عکس: علی خادم، خیابان حافظ، تهران*

 

زمانی بود که درهای زمان و مکان را به روی خود بسته بودم و گذر روزها را از رد نوری که روی کف اتاق می‌افتاد می‌فهمیدم. نور صبحگاهی از گوشه‌ای از اتاق شروع می‌شد و تمام اتاق را طی می‌کرد تا به جایی می‌رسید که دیگر نمی‌توانستم آن را ببینم. این نور نه یکنواخت که بریده‌ بریده‌هایی نورانی بود که پرده‌‌ی اتاق به دلخواه خود آنها را به داخل راه می‌داد.

صدای ماشین‌ها را می‌شنیدم، هیاهوی دلنشین و آشنای بچه‌هایی که از مدرسه باز می‌گشتند، صدای قدم زدن‌ها روی برف و صدای رگبارهای بهاری و من همواره در اتاقی بودم که دیوارهایی از جنس هذیان آن را فرا گرفته بود.

آن‌چنان که «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند» دیوارهای هذیان برداشته شد و چشمانم به دیدن آفتاب خو گرفت.

در پیاده‌روی‌های گاه و بی‌گاهم از نقاطی آشنا گذر می‌کردم. گذرگاه‌هایی که سال‌ها از آن‌ها گذشته بودم و حالا شکل دیگری به خود گرفته بود و من بیشتر به غریبه‌ای شبیه بودم که در شهری از دنیایی دیگر سرگردان است. شهری پر از رنگ و صدا و مسیرهای جدید. گم شده بودم. در جغرافیایی که گویا در بعد زمانی و مکانی من نبود. من جغرافیای خود را با چشمان بسته نیز می‌دانستم، اما حالا گم شده بودم در میان پنجره‌هایی که در جای خود نبودند و دیوارهایی که خراب شده بودند و درختانی که گویی وجود نداشتند و سایه‌هایی بلند و غمگین. زمستان بود ولی این زمستان نیز حتی به زمستان‌های من نمی‌مانست. کفش‌هایم با خیابان غریبگی می‌کرد. به آسمان خاکستری و برف‌های خاکستری‌تر و کم‌جانش نگاه می‌کردم. دست‌های بدون دستکشم در جیب کت مشت شده بودند. موهایم آشفته بود و شالم به دور گردنم پیچیده. در شهر گم شده بودم. در شهر تو.

عنوان افسانه‏‎ی خیابان برگرفته از شعر محمد مختاری

*با سپاس از فرید خادم و عکاسخانه‌ی خادم