توضیح «سایت عکاسی» – این مطلب ترجمه‌ای است از گفت‌وگویی که Marc Erwin Babej از American Photo خرداد ۹۳  با الکس پراکر (Alex Prager) عکاس هنری و فیلمساز سرشناس آمریکایی متولد سال ۱۹۷۹ در لس‌آنجلس، که همچنان در همان شهر کار  زندگی می‌کند، انجام داده است.

– شروع کارت در عکاسی غیرعادی بود؛ حتی می‌توان گفت اتفاقی وارد شدی. چطور عکاسی را کشف کردی؟

 مطمئنا پیش‌زمینه آموزشی به صورت سنتی نداشتم. ۲۰ ساله بودم که دریافتم اگر چیزی را انتخاب نکنم تا نیرو و شورم را صرفش نمایم، هر روز از زندگی‌ام به کارهای اداری خواهد گذشت. در آن زمان به عنوان متصدی پذیرش کار می‌کردم. بنابراین شروع کردم به بازدید از موزه‌ها و نمایشگاه‌های هنری، و می‌خواستم ببینم می‌توانم طراحی یا نقاشی کنم. زمانی که ۲۱ ساله بودم تصادفا به نمایشگاه اگلستون در موزه گتی رفتم. سپس در کمتر از یک هفته دوربین دسته دوم نیکون N90-S و تجهیزات آن را از سایت ebay خریدم – از خانمی که در حال جدا شدن از شوهرش بود و داشت از دست وسایل او خلاص می‌شد. هزینه‌اش ۸۰ دلار شد و همراه دفترچه راهنمایی درباره چطور استفاده کردن تجهیزات تاریکخانه به دستم رسید.



– راهی طولانی بین نخستین دوربین و حرفه‌تان در عکاسی هنری است.

  نسبت به عکس‌هایی که می‌گرفتم واقعا هیجان‌زده بودم. اکنون از آنها ناراضی‌ام. شب‌ها تا ۳ یا ۴ صبح، در تاریکخانه، روی تصاویر کار می‌کردم. مهم‌تر از همه، احساس می‌کردم یک عکس، تا زمانی که تماشاگر به آن واکنشی نشان ندهد، کارش تمام نشده است. هنوز هم چنین احساسی دارم.

– آنها چه واکنشی نشان دادند، و «آنها» چه جور افرادی بودند؟

آن زمان من در آپارتمانی در کرییا تاون زندگی می‌کردم. عادت داشتم تصاویر را در رختشویخانه آویزان کنم و صبح‌ها می‌دیدم چه عکس‌هایی را برده‌اند. از این طریق می‌توانستم بفهمم مردم چه دوست دارند.

  وقتی که نمایش آثارم در گالری‌ها را شروع کردم، مردم سمتم می‌آمدند و می‌گفتند نسبت به کارم چه حسی دارند. آنها می‌گفتند این سوژه‌ها افرادی را به یادشان می‌آورد که می‌شناسند، آن تصاویر صحنه‌هایی از فیلم‌ها را به یادشان می‌آورد. می‌کوشیدم چیزی را به مردم انتقال دهم که به شکل مبهمی برایشان آشنا بود.



– چرا؟

همان طور که برای جلب نظر مردم از رنگ استفاده کردم، بعد وادارشان می‌کنم در لایه زیرین چیزی را بیابند که چندان شادی‌آور نیست.

– بیشتر وقت‌ها در توصیف تصاویرتان گفته‌اند کیفیتی فیلم‌گونه دارند.

تلاش می‌کنم زندگی واقعی را با اندکی اغراق خلق کنم – چیزی که مهیج‌تر و نمایشی‌تر است. تجسم بالایی از زندگی واقعی، همچون جهان موازی. بیشتر حس فیلم‌گونه توی عکس‌ها از نورپردازی می‌آید.



– نورپردازی‌تان واقعا سینمایی است.

شبیه آثار گریگوری کرودسون هستند.

– کارتان فیلم «بال‌های اشتیاق» را به یاد من می‌آورد.

آن درخشش را دارد، ولی در صحنه‌های قدیمی زهوار در رفته، و اشخاص مانند فرشته‌ها به نظر می‌آیند.

– چه نوع فیلم‌هایی الهام‌بخش نورپردازی‌تان هستند؟

من نورپردازی سینمای هالیوود در دوره طلایی را دوست دارم، فیلم‌های دهه ۲۰ تا دهه ۵۰. با آن نورپردازی هر چیزی امکان دارد. تو را به درون خود می‌کشاند. آنجا می‌تواند خیلی از کارهای شیطانی اتفاق بیافتد – اتفاق‌هایی که ممکن است تماشایشان خوشایند نباشد، ولی نورپردازی جلوه زیبایی به آنها می‌بخشد و تماشای فیلم ‌ها را خواستنی می‌کند.

– یک بار اورسون ولز گفت: «با عقیده معاصر بودن به شدت مخالفم. به نظرم هنرمند همیشه باید جدا از زمانه‌اش باشد.»

من می‌خواهم با فرهنگی که جزیی از آنم و توش زندگی می‌کنم رابطه داشته باشم. میل دارم نیم قدمی جلوتر از آن باشم، ولی نه خارج از آن. برایم مهم است که با اطرافیانم ارتباط برقرار کنم. نمی‌خواهم بمیرم و ۱۵۰ سال بعد مردم بگویند: «الکس پراگر… حالا درکش می‌کنم.»

– پذیرش در طول حیاتت؟

نه چندان. منظورم بیشتر درباره دست‌یابی جایگاهی برای رابطه گرفتن است. از این جهت که شاید پس از آن بتوانی در زمینه فرهنگی افکاری را به میزان خیلی کم تغییر دهی، یا باعث شوی مردم کارهایی را انجام دهند که پیش از آن انجام نمی‌دادند.

– چه نوع اندیشه‌هایی؟

به عنوان مثال «زیبایی چیست؟» اهمیت این پرسش چنان که در مطرح کردنش – و نمودار شدن مجموعه گوناگونی از جواب‌هاست – در یافتن یک پاسخ نیست. داشتن جامعه‌ای رنگین از چهره‌هایی گیرا، با بینی‌ها، گوش‌ها و انگشتانی منحصر به فرد را واقعا زیبا می‌بینم. بعضی افراد ممکن است یک مدل برزیلی با قد ۶ پا و باسنی بی‌عیب را زیبا بیابند. ولی زمانی که چیزی کامل است به جایی دیگر می‌نگری چرا که احساس می‌کنی پیش‌تر آن را دیده‌ای. بیشتر علاقمند به چیزهایی هستم که ناقص، تک و عجیب هستند.

فکر دیگری که به آن علاقه دارم در زمینه نقش زن در فرهنگمان است. زمانی که اولین بار شروع به وارد کردن زن به عنوان شخصیت اصلی در کارهایم کردم بیشتر به این جهت بود که من زنم و این جنس را بهتر می‌شناسم. ولی وقتی مردم به من به عنوان زنی که از زنان عکس می‌گیرد واکنش نشان دادند، در مجموعه‌های نخستم پلی‌استر و دره، نسبت به زنان در فرهنگمان به عنوان یک تم آگاه شدم.



– کار اخیرتان بر جمعیت متمرکز شده است.

ازدحام مجذوبم می‌کند. مهم‌تر از همه چیزهایی است که آنها درباره زندگی‌شان می‌بینند و یا نمی‌بینند – چیزهایی که به آن دست می‌یابند یا نه. جمعیت توی عکس‌هایم شامل گستره‌ای از آدم‌هاست: خواهرم، که همچنین بهترین دوستم است، در تمام تصویرهایم حضور دارد؛ ولی غریبه‌ها هم هستند که در خیابان پیدایشان کردم و افرادی که در شرکت‌های فیلمسازی یافتمشان. تصویرها سر صحنه خلق شده بودند ولی بعد از مدتی همه چیز واقعی شد. وقتی مردم به جمعیت پیوستند رفتار متفاوتی بروز دادند – به خاطر این که به هر حال آدم‌اند، و با هم‌دیگر یا رابطه برقرار می‌کنند یا نمی‌کنند. این همان زمانی است که چیزهای غیرمنتظره پیش می‌آید.

– تقریبا شبیه یک زیست‌شناس هستی که از میکروسکوپ نگاه می‌کند.

نسبت به اینکه از افراد غریبه به عنوان اثاثیه صحنه نمایش استفاده کنم بی‌علاقه‌ام. ولی همچنین افرادی هم هستند که می‌شناسمشان: خواهر و دوستان خیلی خوبم. این خیلی مهم است. کوششی برای بازنمایی صحنه‌های شلوغ ندارم، ولی سعی می‌کنم جدایی و گسست میان افراد را نشان دهم. به این موضوع آگاهی زیادی دارم که وقتی من و خواهرم در حال عکاسی هستیم انرژی زیادی احاطه‌مان می‌کند، و آن انرژی بر واکنش دیگران اثر می‌گذارد. تا آنجا که اگر تجربه‌ای در حال شکل‌گیری است، همه ما نقشی در آن داریم.

– اکنون چه می‌کنی؟

این یک راز است. به نظرم اگر فکری داری و پیش از انجامش به کسی بگویی، قدری از انرژی‌ای که درش هست را آزاد می‌کنی. واکنش‌هایی دریافت می‌کنی، حتی شاید تصدیق کنند. کمی از هوای بادکنک را کم می‌کند.

– بنابراین به همان اندازه که واکنش مردم به عکس‌هایت را دوست داری، از واکنش به کانسپت فاصله می‌گیری؟

بله. چون به نظرم هنوز چیزی نساخته‌ام. با این وجود مفهوم یا کانسپت به خودی خود چیزی نیست، بلکه فقط فکر و ایده‌ای درباره یک چیز است. و به عنوان یک هنرمند تجسمی، تنها چیزی که واقعا برایم ارزش دارد تصویری است که می‌توانم به مردم نشان دهم.