تصویر جلد کتاب «خلیج فارس: صحنه جنگ‌های بی‌پایان، عراق ۱۳۶۹» (۱۳۹۹)

کتاب «خلیج فارس: صحنه جنگ‌های بی‌پایان، عراق ۱۳۶۹» که به‌تازگی از سوی نشر نظر منتشر شده است، تصویرگر تجربه‌ی حضور کاوه کاظمی عکاس سرشناس ایرانی به‌عنوان تنها فتوژورنالیست مستقل ایرانی در عراق پس از حمله نیروهای متحد موسوم به «طوفان صحرا» است. کاظمی در مقدمه این کتاب از تجربه‌ی سفرش به عراق، حضور سه‌هفته‌ای‌اش در آنجا و بازگشتش به ایران می‌گوید که در ادامه آن را می‌خوانیم.

از تهران تا بغداد

روز سه‌شنبه، ۲۳ بهمن‌ماه ۱۳۶۹ (۱۲ فوریه ۱۹۹۱)، از ترمینال غرب عازم باختران شدم تا چهارشنبه ظهر در مرز خسروی حاضر باشم. قرار بود مقامات عراقی برای استقبال از گروه ایرانی به مرز بیایند و ما را به بغداد ببرند؛ چون در آنجا، به دلیل بروز جنگ، بنزین و وسایل نقلیه‌ی عمومی نایاب بود.

دو روز قبل از آن، یکشنبه، آخرین روز کاری قبل از تعطیلات پنج‌روزه‌ی سالگرد انقلاب ۵۷ بود. کارهای اداری مربوط به سفر را کردم و تا آخر وقت پاسپورتم را به سفارت عراق تحویل دادم. به من گفتند ویزایم را فردای آن روز خواهند داد.

تا رسیدن فردا قرنی بر من گذشت، ولی وقتی ویزایم را گرفتم می‌دانستم دیگر راه باز شده است و من سفر پرمخاطره‌ام را شروع خواهم کرد. در حقیقت، از موقعی که در شورای امنیت سازمان ملل ضرب‌الاجلِ ۱۵ ژانویه را آخرین مهلت صدام برای خروج از کویت تعیین کردند حس ششم به من ندا می‌داد به طریقی به بغداد خواهم رفت.

اخبار را هر روز به‌دقت دنبال می‌کردم و می‌دانستم صدام حسین از کویت خارج نخواهد شد. با این‌که خیلی زود و قبل از اتمام مهلت نهایی صدام برای رفتن به عراق اقدام کرده بودم، متأسفانه همه‌ی تلاش‌های من و همکارانم به بن‌بست می‌رسید. درها هنگامی گشوده شد که سعدون حمادی، نخست‌وزیر وقت عراق، به ایران آمد و، بعد از ملاقاتش با مقامات ایرانی، اعلام کردند گروهی از مخبران ایرانی می‌توانند به بغداد سفر کنند. این درست زمانی بود که روابط عراق با ایران اندکی بهبود یافته بود و عراقی‌ها اطمینان یافته بودند اگر هواپیماهایشان را به ایران بیاورند، از بمباران نیروهای متحد در امان خواهند بود. دوباره امیدی در من جرقه زد. اما ظاهراً این عده‌ی انگشت‌شمار که می‌توانستند به بغداد سفر کنند فقط از مطبوعات داخلی و ارگان‌های وابسته به دولت بودند و نام من، که عکاسی آزاد و مستقل بودم و با بودجه و امکانات شخصی سفر می‌کردم، در بین آن‌ها نبود.

تلاش‌های من بالأخره نتیجه داد و در آن روزِ یکشنبه سرانجام اسم من هم در فهرست خبرنگاران ایرانی عازم به عراق وارد شد. من تنها عکاس مستقلی بودم که نامم در آن لیست قرار داشت. شروع خوبی بود؛ چون من یکی از معدود کسانی بودم که، نه‌تنها از ایران بلکه از سراسر دنیا، موفق می‌شد در آن لحظات تاریخی در صحنه حاضر باشد.

در راهِ باختران به سفر پیشِ رو فکر می‌کردم و سعی داشتم برنامه‌ی کار خود را به طور دقیق تنظیم کنم.

شب را در باختران خوابیدم و صبح زود، با ماشین عده‌ی دیگری از بچه‌ها که از سر لطف همراهی مرا پذیرفتند، به مرز خسروی رفتیم. تشریفات اداری طول کشید. پلیس کنترل گذرنامه و بانک در قصر شیرین مستقر بودند؛ ولیکن چون آخر وقت شده بود، به محل استقرار خود برگشته بودند. من که نمی‌دانستم باید عوارض خروج زمینی را پرداخت کنم، به جایش عوارض خروج هوایی را پرداخت کرده بودم؛ بنابراین تلاش‌هایم برای عبور در آن روز به جایی نرسید. از هیأت عراقی هم خبری نبود و آن طرف مرز هم ماشینی برای رفتن به بغداد وجود نداشت. ناچار آن شب را در چادر هلال‌احمر به صبح رساندم و صبح پنجشنبه، اول وقت، پس از انجام تشریفات گذرنامه، پیاده به آن طرف مرز رفتم.

البته پیاده رفتن من حکایت جالبی داشت: دو گروه خبرنگار هم‌وطن هم آنجا بودند؛ یک گروه از صداوسیما و یک گروه از ایرنا. هر دوی آن‌ها، صبح زود، بی آن‌که دست‌کم به من هم پیشنهاد کنند به‌علت نبود وسیله در آن برهوت همراهشان شوم، سوار ماشین‌هایشان شدند و تجهیزاتشان را بار زدند و رفتند. من که مانده بودم تا عوارض خروج زمینی را پرداخت کنم، یکّه و تنها، راهی پست مرزی شدم. بقیه‌ی بچه‌ها هم، به‌علت نبودن وسیله‌ی نقلیه، به باختران برگشتند تا وسیله‌ای برای خود جور کنند.

مأموران گذرنامه‌ی عراق هنوز سر پست خود نیامده بودند؛ بنابراین کمی منتظر شدم تا تشریفات انجام شد. سپس از یک افسر مرزی سؤال کردم چطور می‌توانم تا بغداد بروم. در جوابم گفت اینجا ماشین نیست و ما هم وسیله‌ای نداریم. بهتر است منتظر شوی شاید ماشینی از ایران بیاید و تو را به بغداد ببرد. اما من که بعد از آن‌همه تلاش به این سوی مرز رسیده بودم دیگر اتلاف یک دقیقه را هم جایز نمی‌دانستم.

مجدداً خود را به گمرک رساندم. در آنجا هزاران کارگر آفریقایی، پشت مرز، منتظر وارد شدن به ایران بودند. سرهنگی که شکل و شمایل خود را شبیه به صدام حسین درست کرده بود مرا تا شهر خانقین رسانید و گفت اینجا می‌توانی برای رفتن به بغداد وسیله پیدا کنی. در طول راه متوجه شدم روزِ گذشته هواپیماهای نیروهای متحد به یک پناهگاه حمله کرده‌اند و حدود پانصد زن و بچه کشته شده‌اند.

در خانقین، وقتی از ماشین پیاده شدم، شخصی با من رو در رو شد و گفت: «تو ایرانی هستی؟» گفتم: «بله. شما فارسی از کجا بلدی؟» گفت: «من در کشور شما هفت سال اسیر جنگی بودم و طی این مدت زبان شما را یاد گرفته‌ام. تازه مدتی است به عراق بازگشته‌ام. خوشحالم جنگ بین ما تمام شده.» سپس مرا به میدانگاهی برد که ترمینال کوچک مسافری خانقین بود و به مسئول ترمینال معرفی کرد. او جلوی دفتر ترمینال، در آفتاب، برای من صندلی گذاشت و دستور چای داد و گفت نگران نباش، با اولین ماشین تو را به بغداد می‌فرستم. خوشبختانه، پس از یک ربع، نشستم در مینی‌بوسی که به بغداد می‌رفت و مسافت صد و هشتاد کیلومتر را بی‌وقفه طی کردم.

در ترمینال بغداد پیاده شدم و از همان‌جا کار عکاسی را شروع کردم. از اینجاست که پوشش خبری سه‌هفته‌ای من از جنگ خلیج فارس شروع می‌شود.

کاوه کاظمی. از عکس‌های کتاب «خلیج فارس» (1399)
کاوه کاظمی. از عکس‌های کتاب «خلیج فارس» (۱۳۹۹)

در بغداد

مناطق بمباران‌شده، کودکان سوار بر گاری حامل کپسول‌های خالی گاز، پسر روزنامه‌فروشی با عکس صدام در صفحه‌ی اول روزنامه و سربازان اولین تصاویری بود که در بغداد دیدم و از آن‌ها عکاسی کردم. سپس تاکسی گرفتم و به هتل الرشید رفتم که محل اقامت تمام خبرنگاران بود.

ماشین صداوسیمای خودمان، که صبح خیلی زودتر از من حرکت کرده بود، همان موقع به هتل رسید. با این‌که ساعت‌ها زودتر از من راه افتاده بودند، ظاهراً راه را گم کرده بودند. بعد از ثبت‌نام، مقامات عراقی معارفه‌ی مختصری ضمن صرف ناهار برگزار کردند که، من، به‌دلیل تسلط بر انگلیسی، معارفه‌ی خبرنگاران ایرانی اعزام‌شده از رسانه‌های جمهوری اسلامی و کیهان و صداوسیما و … را نیز به‌عهده گرفتم. در حین معارفه، به ناجی الحدیثی، معاون وزارت رسانه‌ی عراق، فهماندم عکس‌های من برای استفاده در مطبوعات بین‌المللی، به واسطه‌ی آژانس عکسی در پاریس، خواهد بود.

پس از ناهار، به پناهگاهی که روز قبل مورد حمله قرار گرفته بود رفتم. ظاهراً در این پناهگاه فقط زن‌ها و بچه‌ها جای داده شده بودند و تمام قربانیان هم از این عده بودند. صحنه‌های فجیعی بود. گروه امدادْ اجساد را از زیر آوار بیرون می‌آوردند. ساختمان کاملاً بتونی، در آن موقع، غیر نظامی بود و اولین بمب هواپیمای متحدین سقف آن را سوراخ کرده و دومین بمب از همان حفره به داخل افتاده بود. بوی تعفن زیاد و جمع شدن آب در کف پناهگاه به علت ترکیدن لوله‌ها و حرارت بالا باعث کندی کار می‌شد. تصمیم گرفتم زود از آن دخمه‌ی وحشتناک بیرون بزنم.

وقت فکر کردن و تجزیه و تحلیل نبود. با خود گفتم باز هم جنگ، در اولین ساعات حضورِ من، چهره‌ی کثیف خود را نشان داد. یاد جنگ عراق با ایران افتادم: در اولین دقایق حضورم در جبهه‌ی غرب، نه‌چندان دور از قصر شیرین، جلوی چشمانم بدن یک سرباز ایرانی بر اثر اصابت خمپاره‌ی عراقی‌ها دو تکه شد و موقعی که می‌خواستند او را به آمبولانس حمل کنند از وسط نصف شد. جلوی محوطه‌ی پناهگاه، مردم ازدحام کرده بودند تا از حال عزیزان خود خبری به دست بیاورند؛ گو این‌که همه کشته شده بودند و فقط جسد بود که بیرون می‌آمد. به هتل برگشتم. شب، به‌طور غیر منتظره‌ای، یاسر عرفات که آن‌موقع در بغداد حضور داشت به صحنه آمد و کنفرانسی مطبوعاتی گذاشت. آخر شب من ماندم و فیلم‌هایم، اتاق بدون آب و برق و تلفن در طبقه‌ی ششم هتل بدون آسانسور.

در این فکر بودم که حالا من تنها عکاسی هستم که رسماً از تمام دنیا در بغداد حضور دارم و هیچ دسترسی هم به دنیای خارج ندارم. پس می‌بایستی فکری برای بیرون فرستادن فیلم‌هایم می‌کردم. می‌دانستم که فرستادن آن‌ها به ایران عملی نیست و، حتی اگر بعد از چند روز هم به ایران برسد، باید مجدداً به خارج از کشور فرستاده شود تا مورد استفاده‌ی مطبوعات قرار گیرد.

به لابی هتل رفتم و فیلم‌ها را به‌کمک مقامات عراقی برای خروج از کشور بسته‌بندی و مهروموم کردم تا بعداً راهی برای فرستادن آن پیدا کنم. تنها دو راه خروج از عراق وجود داشت: مرز با ایران و مرز با اردن.

 آخر شب یک خانم خبرنگار الجزیره‌ای به من گفت: «اگر هنوز هم می‌خواهی بسته‌ات را بفرستی، یک خلبان فلسطینی فردا صبح با ماشین به اردن می‌رود و می‌توانی بسته‌ات را بدهی ببرد».

 همین کار را کردم. می‌خواستم هرطور شده صبح زود در لابی هتل حاضر باشم و خلبان را ببینم. اما صبح که شد، مأموران امنیتی عراق و نیز مأموران وزارت رسانه عراق گفتند هیأت خبرنگاران ایرانی باید برای بازدید از کربلا آماده باشند. از قرار، هیأت ایرانی درخواست کرده بودند در روز پوشش جنگ به کربلا بروند، ولی من کار مهم‌تری داشتم. باید به هر نحوی بود بسته‌ام را به خلبان فلسطینی می‌رساندم تا آن را از عراق خارج کند. از من انکار که به کربلا نمی‌آیم و از آنها اصرار که باید بیایی! به‌زور مرا سوار مینی‌بوس کردند. در عین حال، این محدودیت را گذاشته بودند که از هر گروه خبرنگار، حداقل لازم به این سفر بروند، نه همه‌ی آن‌ها.

یکی از افرادی که به مینی‌بوس راه نیافته بود، شروع به اعتراض کرد و نوک پیکان حمله‌اش هم رو به من بود. مرا تهدید کرد که در بازگشت حسابم را خواهد رسید. من هم فرصت را غنیمت شمردم، از مینی‌بوس پایین پریدم و گفتم من نمی‌خواهم به کربلا بروم. رفتم و جلو هتل نشستم تا ساعت ده شد، خلبان آمد، بسته‌ی مرا گرفت و برد تا به دفتر آسوشیتد پرس در عمان تحویل دهد.

از آن به بعد کنترل بسته دست من نبود؛ ولی خوشبختانه او بسته‌ی من را سالم در عمان تحویل داده و از آنجا بسته به اروپا رسیده بود. روز شنبه، عکس‌های من از وین برای مجله‌ی تایم، که خیال داشت مطلب روی جلدش را به پناهگاه اختصاص دهد، مخابره شد که البته بعداً فقط در داخل مجله استفاده شد. در ایتالیا و اسپانیا برای روی جلد استفاده شد و چند کشور دیگر هم از عکس‌ها استفاده کردند.

از آن به بعد، هر دو روز و یا هر روز، یک بسته فیلم توسط مسافر به اردن می‌فرستادم. حُسن کار در این بود که نمی‌بایستی فیلم‌ها را ظاهر می‌کردم؛ چون متن یا فیلم تمام رسانه‌های گروهی سانسور می‌شد و فقط عکاس‌ها، که تعدادشان از چند روز بعد فزونی گرفت، از این قاعده مستثنا بودند.

در طرف دیگر جنگ هم همه شامل سانسور بودند. وزارت دفاع آمریکا اداره‌ای تشکیل داده بود که فیلم و عکس و مطلب تمام خبرنگاران دنیا را سانسور می‌کرد. عده‌ی کسانی هم که به صحنه می‌رفتند محدود بود و این خود باعث جنجال بسیاری شد. خبرنگاران فرانسوی و انگلیسی دست به اعتراض زدند. اگرچه در تمام مدت در عراق مأموران همراه ما بودند، مثل آن طرف خط، ولی لااقل عکس و مطلب و فیلم مالِ خود ما بود و عکس‌ها هم شامل سانسور نمی‌شد.

این جنگی بود که در بغداد از هتل الرشید گزارش می‌شد و نه در کویت، و آن طرف هم از عربستان سعودی و پشت خطوط و باز هم نه در کویت. ولی خب، شرایط این بود و می‌دانستیم که باید با وجود همین محدودیت‌ها حداکثر استفاده را بکنیم.

عراقی‌ها آن موقع با گروه ایرانی روابط نسبتاً حسنه‌ای داشتند و ما راحت‌تر از دیگران کار می‌کردیم. بازار بغداد پر از اجناس ایرانی بود؛ خرما، آرد، سیگار زر، بیسکویت مینو، کبریت و غیره. و مردم هم با ما خوب رفتار می‌کردند.

امکان تماس تلفنی با داخل عراق وجود نداشت. ارتباط خبرنگاران با خارج فقط از طریق ماهواره‌های پرتابل برقرار می‌شد که به من و دیگر ایرانی‌ها هم اجازه‌ی استفاده از آن را می‌دادند. از همان طریق مطلع می‌شدم بسته‌های من به مقصد رسیده و از عکس‌هایم استفاده شده است.

هر روز صبح که بیدار می‌شدم با انرژی بیشتری کار می‌کردم. مرتب با ماشین و راهنما از این سوی بغداد به آن سوی سماوه، که تمام پل‌های ارتباطی آن با جنوب منهدم شده بود، به کربلا، که در آن موقع بمباران هوایی شده بود، به نجف، به کوفه، به فلوجه می‌رفتم؛ البته همراه با خبرنگاران دیگر و با حدود سی الی چهل دستگاه ماشین دربست با کرایه‌ی زیاد؛ چون وسایل نقلیه‌ی عمومی موجود نبود و تنها از این راه بود که خبرنگاران را نقل مکان می‌دادند.

شب‌ها در هتل در حقیقت حبس بودیم، چون از ساعت پنج یا شش به بعد کسی نمی‌توانست از هتل خارج شود. مستمراً صدای بمباران‌های هوایی را می‌شنیدیم. یک شب ده الی پانزده موشک هدایت‌شونده‌ی کروز، که بالای سطح زمین حرکت می‌کند، از بغل هتل، که فکر می‌کنم خط صفر (نشان) آن‌ها بود، رد شد و آن‌ها را از پنجره‌ی اتاقم می‌دیدم که همه دقیقاً به محلی اصابت کردند که بعداً فهمیدم فرودگاهی نظامی در دو کیلومتری هتل بود و، صبح، از کنار آن که رد شدم، دیدم با خاک یکسان شده است. فضای عجیبی بود و دست ما از همه‌جا کوتاه. هرکدام‌مان در یک طبقه‌ از هتل و بعضی‌ها در پناهگاه زیرزمین هتل، در تاریکی، بدون آب و تلفن، تا صبح می‌گذراندیم.

اکثر خبرنگارها مجهز به یک چراغ‌قوه‌ی دستی بودند و در تاریکی راهروها حرکت نورها نشان‌دهنده‌ی رفت‌وآمد آن‌ها بود. کسانی که همان موقع گزارش می‌فرستادند، به اخبار و پیام‌های صدام حسین گوش می‌دادند و در نور چراغ‌قوه مطالب را مکتوب می‌کردند و به طرف ماهواره‌ی پرتابلشان در حیاط هتل، که صدای موتورهای بنزینی آن بیست و چهار ساعت به گوش می‌رسید، می‌رفتند و مطالب یا فیلم خود را، حتی در آن تاریکی شب، در حضور یک مأمور عراقی مخابره می‌کردند.

بعضی شب‌ها در همان موقع، صدای آتشبارهای ضد هوایی و انفجارهای زمینی به گوش می‌رسید و موشک‌های زمین به هوا آسمان را نورانی می‌کرد و جالب این‌که همه به کار مخابره‌ی خود مشغول بودند و این سروصداها مانع کارشان نمی‌شد.

شبکه‌ی تلویزیونی سی‌ان‌ان و تیم خبری آن‌ تنها کسانی بودند که از ابتدا تا انتهای جنگ بغداد حضور داشتند و پوشش خبری آن‌ها بهتر و جامع‌تر از دیگران و از قبل حساب‌شده بود. به همین دلیل موفقیت چشمگیری در جهان نصیب‌شان شد.

پیتر آرنِت، فرستاده و مفسر آن‌ها در بغداد، به‌دلیل نشان دادن واقعیت‌هایی که در عراق می‌گذشت، در کشور خود مورد تنفر عامه قرار گرفت؛ ولی خارج از مرزهای آمریکا محبوبیت کم‌سابقه‌ای به دست آورد. او که از خبرنگاران کارکشته‌ی جنگ ویتنام بود، پس از جنگ خلیج فارس، یک سال مرخصی گرفت و مشغول استراحت و نوشتن کتابی درباره‌ی جنگ خلیج فارس و شرکت در سمینارها و ایراد سخنرانی‌هایی درباره‌ی تجربیات خود از بغداد شد.

صبح‌ها از خبرنگارها پرس‌وجو می‌کردم و، چنانچه برنامه‌ی بیرون از شهر یا بازدید از محل بخصوصی تعیین نشده بود، با راننده و راهنما مشغول گردش در سطح شهر می‌شدم. عراقی‌ها برای من یک مراقب شخصی گذاشته بودند که همه‌جا همراه من باشد: پسر ایرانی کردی به‌ نام سمیر که سال‌ها قبل به عراق مهاجرت کرده یا پناهنده شده بود و، علاوه بر کردی و فارسی و عربی، انگلیسی هم می‌دانست. در واقع بِپّای من بود و، به‌جز روزهایی که عراقی‌ها برنامه‌ریزی می‌کردند، همه‌جا همراه من می‌آمد.

مناطق بمباران‌شده اکثراً خیلی دقیق نشانه‌گیری شده بود: نیروگاه برق، مخابرات، کارخانه‌ها، پل‌ها، ادارات دولتی، کاخ صدام، مناطق مسکونی، کارخانه‌ی تولید شیر بچه و مهم‌تر از همه پناهگاهی که چند صد نفر قربانی داد. البته در تمام موارد، قربانیان به‌ویژه کودکان زیاد بودند. بیمارستان‌ها مملو از مصدومین بود. یک بیمارستان اطفال فقط پر از بچه‌هایی بود که مبتلا به بیماری اسهال و روده و بیماری میکروبی شده بودند و نوزادانی که با سرم در دست مبتلا به یکی از این بیماری‌ها بودند. در آن موقع هم کمبود دارو وجود داشت و برای تصفیه‌ی آب شهری شاید به اندازه‌ی دو ماه هم مواد شیمیایی موجود نبود.

روزی که قشون شکست‌خورده‌ی عراقی از کویت بازمی‌گشتند، برای عکاسی راه جاده‌ی کربلا را در پیش گرفتم. از زنی که مشغول برداشتن آب از رودخانه بود عکس برداشتم، بدون این‌که  صورت او در خاطرم نقش بسته باشد. چند روز بعد، در بیمارستان اطفال، او و بچه‌اش را، که سوزن سرم در پایش بود، دیدم و او من را شناخت. گفت:‌ «آن روز که در کنار رودخانه من آب می‌کشیدم و تو عکس‌برداری کردی یادت است؟ من همان زنم و این هم بچه‌ام که به اسهال مبتلا شده.»

به یاد فرزند خودم، البرز، افتادم که در آن موقع تازه یک سال و‌ نیم داشت. وقتی به این سفر می‌رفتم نمی‌دانستم او را دوباره خواهم دید یا نه. اولین باری بود که به سفری می‌رفتم که از بازگشت آن نامطمئن بودم.

به هر حال راهنمایم گفت برویم، من دیگر تحمل ندارم. آن کودک و اطفال بی‌سرپرستِ دیگر تا به امروز هم در سراسر عراق با بیماری‌های مختلف دست‌به‌گریبان‌اند و تعداد زیادی از آن‌ها یقیناً جان باخته‌اند. موقعی که قوای عراقی، دستِ خالی یا فقط با سلاح دستی خودشان، آشفته و پریشان‌حال و خسته و مریض و ناامید، از کویت به بغداد بازمی‌گشتند، بر حسب اتفاق، در محلی شبیه به یکی از ترمینال‌های خودمان به آن‌ها برخوردم. هنوز دوربین را به چشم نبرده بودم و چند عکسی بیشتر نگرفته بودم که گروهی دیوانه‌وار به من حمله‌ور شدند.

آن‌ها همین سربازان و بستگانشان بودند که نمی‌خواستند کسی این صحنه‌ی شکست را ثبت کند. چند مأمور امنیتی و عده‌ای از آن‌ها به من هجوم آوردند. جنون در چهره‌ی آن‌ها موج می‌زد و اگر مداخله‌ی راهنمایم نبود، نمی‌دانم چه بلایی به سرم می‌آمد. مأموران امنیتی با لباس غیر نظامی مرا به پاسگاه پلیس بردند. خوشبختانه کار ما چندان به درازا نکشید و مرا آزاد کردند. سر راه باز به آنجا برگشتم، موقعیت را به هیچ وجه برای عکاسی مناسب ندیدم و صحنه را زود ترک کردم. تصاویر آن روز فقط در حافظه‌ام نقش بسته است. از این نوع برخوردها دو بار دیگر هم پیش آمد و خوشبختانه از حد پاسگاه پلیس فراتر نرفت.

ساعت شش صبح روز نهم اسفند (۲۸ فوریه) صدای تیراندازی‌های پراکنده‌ای در سطح شهر به گوش می‌رسید. ابتدا این‌طور به نظر می‌آمد که گروهی به محلی حمله کرده‌اند و درگیری پیش آمده است. آن موقع هیچ‌کس از امکان کودتا غافل نبود. تصور من این بود که گروهی به محل صدام حسین حمله کرده و با گارد ریاست‌جمهوری درگیر شده‌اند. به‌تدریج صدای این تیراندازی‌ها بیشتر شد.

از اتاقم خارج شدم تا سروگوشی آب بدهم. یکی از مسئولان ارشد شبکه‌ی تلویزیونی سی‌بی‌اس سراسیمه در راهرو هتل می‌دوید. او به بغداد آمده بود برای آزاد کردن چند خبرنگار خود که در مرز سعودی در عراق در سفری پنهانی دستگیر شده بودند و کسی از حالشان خبر نداشت. از او پرسیدم می‌دانی چه خبر است؟ او، همان‌طور که هراسان رد می‌شد، گفت امیدوارم خبر خوبی باشد، که در تأیید تصور من بود. بعداً معلوم شد مردم و سربازها در شهر پایان قطعی جنگ را جشن گرفته‌اند. جنگ پایان یافته بود؛ بدون نتیجه، و مثل همیشه با تلفات و خسارات فراوان.

چند روز پس از پایان جنگ و آمادگی صدام حسین برای پس دادن اسرای جنگی، آن خبرنگارها هم آزاد شدند و روز بعد هم شاهد آزادی خلبان‌های نیروهای متفق بودیم؛ همان‌ها که در طول جنگ هواپیمایشان سرنگون شده بود و قبلاً در تلویزیون با چهره‌های مضروب و کتک‌خورده دیده بودیم‌شان. حالا نسبتاً سرحال و خوشحال بودند.

خروج از بغداد

اواخر اقامت من در بغداد مصادف شد با قیام شیعیان در جنوب عراق و حملات معارضین شیعه در جنوب به قوای دولتی. خبرگزاری جمهوری اسلامی از جنوب ایران گزارش می‌کرد و در سراسر دنیا پخش می‌شد و عراقی‌ها اصلاً از این موضوع راضی نبودند.

چند روزی که گذشت دیدم نگاه‌هایشان سرد و سنگین شده است و دیگر حالت دوستانه‌ی سابق را ندارد. قبلاً گفته بودند گروهی از ایرانیان، از جمله صداوسیما و خبرگزاری و من، می‌توانیم تا هر موقعی که دلمان بخواهد بمانیم؛ ولی یک روز پاسپورت‌هایمان را گرفتند و ظرف چهل و هشت ساعت دستور خروج از عراق دادند. اول خیال کردم به سبب وضع پیش‌آمده با ایران است، ولی‌ قبل از عزیمت متوجه شدم عذر همه‌ی خبرنگاران را خواسته‌اند. در پایان اقامت سه‌هفته‌ای، در روز ۱۶ اسفند (۷ مارس)، از طریق منظریه که هم‌مرز با خسروی است، از عراق خارج شدم و تا دو روز بعد هم تمام خبرنگاران بغداد را ترک کردند.

موقع مراجعت، از جاده‌ی کمربندی خانقین به طرف مرز رفتم و در پاسگاه مرزی هم از پلیس گذرنامه خبری نبود. فقط عده‌ای سرباز در مرز بودند که پس از گفت‌وگویی کوتاه پاسپورت من را بدون زدن مهر دادند و من وارد خاک ایران شدم.

 من خبر نداشتم حملات معارضین عراقی به داخل خاک عراق شروع شده بود و شهر خانقین مدتی در تصرف نیروهای پیشمرگ کرد بوده و سپس مجدداً به دست نیروهای عراقی افتاده. پس از آمدنم به تهران بود که باخبر شدم حملات معارضین عراقی شدت گرفته است و عده‌ای از عکاس‌ها موفق شده‌اند داخل خاک عراق بروند و در تنومه، تا نزدیکی بصره، از حملات آنان بر ضد نیروهای دولتی گزارش تهیه کنند.

مدتی کوتاه پس از آن هم فاجعه‌ی دیگری تکرار شد و سیلِ آوارگان کُرد به داخل کشورمان جاری شد و کیلومترها، در خاک ایران و عراق، صف آوارگان منتظر ورود به ایران بودند. عده‌ی زیادی از آن‌ها در راه بر اثر سرما و بی‌غذایی جان باختند. از شمال و غرب کشور کردها و از جنوب شیعیان عراق به مبارزه با حکومت مرکزی پرداخته بودند، به تصور اینکه صدام رفتنی است و باید برود؛ تا موقع قیام ناگهان خیل هلیکوپترهای مسلح به آتشبار بر سر آن‌ها نازل شد.

تصور من قبل از ۱۵ ژانویه این بود که صدام کویت را تا پایان ضرب‌الاجل تخلیه نخواهد کرد و با گستاخی بی‌منطقی آماده‌ی جنگی تمام‌عیار با نیمی از دنیا خواهد شد. البته او هیچ‌وقت پیروزی نظامی در این جنگ به دست نمی‌آورد، پیروزی او فقط سیاسی یا روانی بود، با استفاده از چند برگ برنده‌ی مغایر با موازین بین‌المللی و انسانی: استفاده از سلاح‌های شیمیایی. هرکس سلاح شیمیایی تولید می‌کند حتماً روزی قصد استفاده از آن‌ را دارد و برایش مهم نیست که آن را به طرف چه کسی و کجا نشانه‌ می‌رود: حلبچه، تهران، تل‌آویو، ریاض یا جایی دیگر.

امروز که به خلیج فارس نگاه می‌کنم، آن را صحنه‌ی پروژه‌های درازمدت می‌بینم: اول صدام حسین را تقویت کردند و به او آن‌قدر سلاح‌های مختلف، و از جمله سلاح شیمیایی، دادند تا هشت سال در مقابل ایران بجنگد؛ جنگی بی‌حاصل که باعث نابودی هر دو کشور شد و خسارات جانی و مالی زیادی به بار آورد. ‏بعد از آن هم، با قیام کردها در شمال و شیعه‌ها در جنوب عراق و سرکوب آنها به‌دست صدام حسین، سیل عظیمی از آوارگان از مرزهای ایران و ترکیه وارد این کشورها شدند و فاجعه پشت فاجعه رقم خورد.

پس از سقوط صدام حسین، به‌تدریج هرج‌ومرج در خاورمیانه بالا گرفت: عراق کاملاً نابود شد، در لیبی انقلاب شد و سوریه نیز در آتش ده سال جنگ داخلی می‌سوزد. به نظر من همه‌ی این اتفاقات و ناآرامی‌های خاورمیانه به فروش اسلحه و اقتصاد آمریکا و دول غربی کمک می‌کند.

تصور کنیم که روزی در جهان صلح برقرار شود و جنگی نباشد. چه اتفاقی بر سر اقتصاد آنها و منافع اسرائیل خواهد آمد؟ پایه و اساس این‌ اتفاقات سلسله‌وار دخالت آمریکا در کشورهای منطقه است تا بتواند تسلیحات خود را بفروشد.

به نظر من جنگ خلیج فارس شروع این نابسامانی‌ها و هرج‌ومرج امروز ما است.

انگیزه‌ی من از انتشار این کتاب در سی‌امین سالگرد جنگ خلیج فارس این است که می‌بینم «طوفان صحرا» همچنان ادامه دارد و خاورمیانه گویی صحنه‌ی جنگ‌های بی‌پایان است.


برای سفارش آنلاین مجموعه کتاب‌های کاوه کاظمی، از جمله کتاب‎‌های «انقلابیون» – «سایه‌ها و یادها» – «آشوب و آرام ایرلند شمالی» و «خلیج فارس صحنه جنگ‌های بی‌پایان، عراق ۱۳۶۹» ، به فروشگاه آنلاین کتاب عکاسی مراجعه کنید.
‌‌