پرتره هلن لویت، حوالی ۱۹۶۳، سر صحنهی تولید فیلم An Affair of the Skin از Ben Maddow
هلن لِویت در خیابانهای کثیف نیویورکسیتی جادو را کشف کرده بود. عکسهای او در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ [دوران جنگ جهانی دوم] تصویرگر پایداری، شور و بامزگی این شهر هستند. او بخش عمدهای از عمر خود را به عکاسی از این شهر پرداخت و در سال ۲۰۰۹، در یک روز آخر هفته در بسترش حین خواب از دنیا رفت، در ۹۵ سالگی.
در اواخر سال ۲۰۰۱، برای تهیهی گزارشی دربارهی زندگی و کار لویت، او را در آپارتمان کوچک و کهنهاش در گرینویچ ویلیج ملاقات کردم. آن ملاقات شاید یکی از سختترین مصاحبههایم بود. بلافاصله فهمیدم که او علاقهی زیادی ندارد که دربارهی کارهایش حرف بزند. سعی کردم دربارهی یکی از مشهورترین عکسهایش از او بپرسم—عکسی سیاهوسفید از چهار دختربچه که در حال تماشای حبابهای صابون در خیابان هستند.
از او پرسیدم که در این عکس چه چیزی را به تصویر کشیده؟
او جواب داد: «همان چیزی که میبینی.»
پرسیدم چرا حرف زدن دربارهی عکاسیاش برایش سخت است.
او گفت: «اگر آسان بود، نویسنده میشدم. چون قدرت بیان خوبی ندارم، خودم را با عکسها ابراز میکنم.»
و پرسیدم که آیا وقتی به آن عکس نگاه میکند، احساس خوبی به او دست میدهد؟
جواب داد: «بله. فکر میکنم عکس خوبی هست.»
لویت دلربا بود، اگر چه بهشیوهی سرسختانهی خودش. با گربهی پلنگیاش با نام بینکی زندگی میکرد. خیلی کوتاه به من دربارهی ملاقاتش با آنری کارتیهبرسون (Henri Cartier-Bresson) عکاس گفت و این که از او یاد گرفت لازم نیست عکس همیشه دارای معنای اجتماعی باشد—این که میتواند «روی پای خودش بایستد.»
ثبت لحظات کوچک و بینقص
کمی دربارهی قدم زدن در خیابانهای نیویورک گفت و این که چطور میتوانست آن لحظات را بیآنکه کسی متوجه حضورش شود به تصویر بکشد: «به دوربین چیزی را وصل کرده بودم—وسیلهی کوچکی که به دوربین لایکا میخورد و آن را winkelsucher مینامیدند، که یعنی این که شما میتوانستید به یک طرف نگاه کنید و از طرف دیگر عکس بگیرید. میتوانستید با آن دوربینتان را یکوری کنید.»
لویت لحظات کوچک و بینقصی را کشف کرده، اگر چه او هیچ گاه این را به شما نمیگوید. در عکسی که در حوالی سال ۱۹۴۰ گرفته شد، گروهی از بچههای شیطان را میبینیم که با لباسهای ژندهشان در پیادهرو جمع شدهاند. آنها قابی را نگه داشتهاند که مال یک آینهی شکسته است. یک پسربچه روی دوچرخه دقیقاً درون این قاب خالی جای گرفته.
در یکی از عکسهای مورد علاقهام، ما تنها پشت و پاهای یک زن را میبینیم. او خم شده و سرش را داخل کالسکهی پسربچهاش کرده و پسربچه با لذت تمام در حال خندیدن است. این همان زمان تجلی زندگی در خیابان است، همان جایی که لِویت وقتش را در آن میگذراند—بهویژه در محلهی هارلم اسپانیاییها.
او گفته: «در آن روزها این محلهی خیلی خوبی برای عکاسی بود، چرا که هنوز تلویزیون نیامده بود. چیزهای زیادی رخ میداد. آنهایی که مسنتر بودند بهخاطر گرما گاهی در جلوخانه مینشستند. آنها در آن روزها تهویهی هوا نداشتند. فراموش نکنیم که داریم دربارهی اواخر دههی ۱۹۳۰ صحبت میکنیم. بنابراین این محلهها بسیار پرتکاپو بودند.»
وقتی در آپارتمان او بودم، جعبههای عکسی را دیدم که روی هم انباشته شده بودند. به یکی از آنها این برچسب زده شده بود: «خوب نیست». روی یکی دیگر نوشته شده بود: «اینجا و آنجا».
او دربارهی این جعبه گفت: «این شروع کتاب بعدی است.»
پرسیدم که «میتوانم نگاهی بیاندازم؟»
گفت: «نه. چون دربارهی آن مطمئن نیستم. اگر مطمئن بودم که ارزشی دارند، آنها را به تو نشان میدادم. اما نمیتوانم.»
به هر حال، معلوم شد که آنها برای او ارزش پیدا کردهاند چرا که آن کتاب با نام اینجا و آنجا چند سال بعد منتشر شد.
آخرین دیدار
در حدود یک سال پس از نخستین دیدارم، یک بار دیگر برگشتم تا لویت را ببینم. از نیویورک رفته بودم و میخواستم یک تکه از آن شهر را با خودم داشته باشم. او به من اجازه داد که بعضی از جعبههای عکس را ببینم. و عکسی که آن روز از او خریدم را روی دیوار اتاق نشیمنم آویزان کردهام.
در این عکس دو کودک را در خیابان میبینیم—نه در پیادهرو. آنها در وسط خیابان هستند، و در حال رقصیدن. یک دختر سفیدپوست، با کفشهای سفید و لباس تابستانی، دستانش را بالا برده—شاید دارد دور خودش میچرخد—رو به سمت یک پسر سیاهپوست، که کوچکتر از اوست و شلوارک پوشیده، و شادمان یک دستش را روی سرش خم کرده. مطمئنم که آنها هیچ ایدهای نداشتند که لویت آنجاست.
تعدادی از عکسهای هلن لویت: