اتاق سبز (The Green Room – La chambre verte)، فرانسوآ تروفو، فرانسه، ۱۹۷۸
معبد خودساختهای که نامونشان و عکسهای مُردگان را در خود جای داده و پناهگاه ازدسترفتگان شده، اتاق خاطرههای ژولین داون است؛ خاطرههای پراکندهای که مثل خودش روزبهروز رنگپریدهتر و مَحوتر میشوند و کمکم دیگر کسی به یاد نمیآورد که اصلاً بودهاند.
دور از آفتاب باید از این گنجینه حفاظت کرد؛ در تاریکی. آفتاب سم است برای این چیزها. آفتاب نشانهی زندگی است. میل بقا را در وجود هر موجودی زنده میکند. امّا دشمن هر چیز مُرده هم هست. چنان بر آنها میتابد که رنگ ببازند، که زرد شوند، که سُست شوند و با اشارهی دستی از بین بروند. معبد خاطرهها باید جایی باشد دور از آفتاب. تنها نور معبد باید شمع باشد. شمع را میسوزانند تا نورش چشم آدم را روشن کند. روشنش میکنند تا مُرده ببیند یکی حواسش به او هست، یکی هنوز خاطرش را میخواهد.
امّا یکی هم باید شمع ژولین را روشن کند. شمع مردی را که همهی عمر یا دستکم بهترین سالهای زندگیاش صرف روشن کردن شمعی برای دیگران شده؛ دیگرانی که نیستند، که مُردهاند، که از حافظهی دیگران پاک شدهاند. و حالا نوبت خود اوست. مردی که میخواهد بمیرد. مردی که باید بمیرد. مردی که میخواهد برود پیش آنها که دوستشان میدارد. امّا خبر ندارد که بین زندهها هم یکی دوستش میدارد؛ آنقدر که حاضر است به خاطرش بمیرد.
مرگ مقدّر است. نهایت است. ایستگاه آخر است. و سیسیلیا همان یکی که باید شمع ژولین را روشن کند. انتخاب درستی است ظاهراً. کسی که دوستت میدارد باید این شمع را روشن کند. اگر نکند چهکسی روشن میکند این شمع را؟ کسی به فکر شمع هست؟ کسی حواسش به مُردهها هست؟