من در قبال کسانی که در اسکانو عکاسی کردم صادق بودم چرا که هدفم این نبود چیزی دربارهی شرایط اجتماعیشان بگویم. نه درگیر مسائل سیاسی شدم و نه تحت تأثیر موجی بودم که فلاکت و فقر را جستوجو میکرد، رویکرد بسیاری از عکاسان به جنوب ایتالیا در آن دوران. در اسکانو، فقط میخواستم رویاپردازی کنم و این کار را کردم.
ماریو جاکوملی
یکی از بزرگترین افسوسهایم این است که نتوانستم ماریو جاکوملی را شخصاً ملاقات کنم. کارهایش در ذهنم رسوخ کرده بود و میخواستم ببینم که آیا امکان همکاری با او را دارم. اعتبار او از آنجا میآمد که او علاقهای به هیچ گونه موفقیت مادی نداشت. او فقط میخواست تنها بماند تا عکسهایش را بهدور از هر گونه عامل حواسپرتکن بسازد—موضعی که برایش احترام قائلم. اما عشق من به کارهای او هیچگاه مرا ترک نکرد و بر من چیره شد.
یکی از دوستان عکاسم او را بهخوبی میشناخت و او در نهایت قبول کرد دیداری با من داشته باشد. قرار شد به ایتالیا بروم. همهچیز برنامهریزی شده بود و سه تا از ما قرار بود به خانهاش برویم. رویایی که داشت به حقیقت میپیوست. اما شوربختانه او از چند هفتهی قبل از زمانی که باید میرفتم بیمار شد و کمی بعدش از دنیا رفت.
جاکوملی در یک خانوادهی ساده به دنیا آمد. وقتی پدرش از دنیا رفت او ۱۳ سال داشت و باید مدرسه را ترک میکرد و سر کار میرفت تا کمکخرج خانواده باشد. او بیشتر عمرش را بهعنوان چاپچی کار کرد و آخر هفتهها و تعطیلاتش را به هنرش اختصاص میداد.
ساختار این عکس بسیار هوشمندانه است. او فضا و اتمسفر منحصربهفردی را ایجاد کرده که هیچگاه مثل آن را ندیدهام. در این عکس فیگورهایی تیره و خارجفوکس قرار دارند و یک سوژهی مرکزی که فوکس روی اوست: پسربچهای در میانزمینه که به دوربین نگاه میکند، قابشده با فیگورهای تیرهی قدسی و درحالگذر در پیشزمینه در حالی که دستانش را در جیب کرده و دو زن سالخورده با جامههایی قابلتشخیص در پیاش میآیند.
این عکس فراموشنشدنی است و همیشه با آن پسربچه احساس همذاتپنداری کردهام و میکنم. سال آینده موزه گتی برنامه دارد که یک نمایشگاه بزرگ از کارهای جاکوملی برگزار کند. مشتاقانه منتظر این نمایشگاه هستم.