اختصاصی «سایت عکاسی» – زنی پشت صندلیهایی ناهمگون و به هم ریخته، خود را در لباسی گرم میپیچد. مردی روی میزی خم شده صورتش را در کف دستش میگذارد. زنی روسری به سر، با قدم گذاشتن در نور چشمهای خود را میپوشاند. بعضی از این عکسها جمله هستند، بعضی عبارت، و بعضی دیگر انگار مستقیم از یکی از اشعار جوزف برودسکی آمدهاند.
برای ایگور پوزنر (Igor Posner)، این عکسها بیانگر بازگشتِ «نیمی- دیدنی، نیمی- به یاد آوردنیِ» او به شهرش سن پترزبورگ است، شهری که از اوایل سالهای ۱۹۹۰ که جوانی بیست ساله بود و به عنوان پناهندهای یهودی به آمریکا رفته بود، پای به آن نگذاشته بود. او میگوید «یک جورهایی احساس دل شکستگی میکنی. حس وطن را دارد، اما وطنت نیست.»
پوزنر که همین تازگیها کتابی با نام «ماضی استمراری بعید» از این عکسها چاپ کرده، اولین بار در سال ۲۰۰۶ به سن پترزبورگ بازگشت، یعنی مدت کوتاهی پس از عوض کردن شغلش، زیستشناسی مولکولی و سلولی با عکاسی (که آن را حین تحصیل در دانشگاه یوسیالای کشف کرده بود). او تقریباً دو ماه پیش دوستانش ماند. در آن مدت خیابانها را میگشت، به دنبال چیزی که دقیقاً نمیدانست چیست. در وجود او یک بیقراری و تمنا برای گذشته بود، که با احساس «غریبه» بودن درآمیخت و حال و هوایی عاطفی و غمانگیز به عکسهایش بخشید.
او میگوید «برای یک انسان، طبیعیست که زمین زیر پایش را حس کند و به سرزمینی تعلق خاطر داشته باشد. آنجا که بودم تنها راه دلبستگیام به زادگاهم این بود که به گذشته وصل شوم، چون من فقط گذشته را میشناختم.»
سن پترزبورگ. ۲۰۰۸
هرچند ممکن است این وضعیت روحی پوزنر آزار دهنده به نظر رسد، اما او طی چهار سال بعد نیز به آنجا بازگشت. به نظرش این حسوحال تأثیر بدی بر عکسهایش نداشت و آنها را قویتر هم ساخت. او میگوید «کم و بیش پیرو حرف رابرت فرانک هستم که میگفت اگر واقعیت را به شعر در نیاوریم چندان ارزشش را ندارد.»
او که بدون هیچ برنامهای وارد سن پترزبورگ شده بود، خیلی ساده در خیابانها قدم زد و عکس گرفت: از صندلیهای خالی، از پشت مردانی که بهصف قدم میزدند، از زنانی که تک و تنها پشت میزهای برهنه نشسته بودند. سرعت شاترها متغیر بود و چهرهها همیشه با مدتزمان نوردهی و دانهبندی فیلم محو میشدند.
پوزنر میگوید «پیادهروی سرگرمی محبوبم است. نیاز دارم راه بروم و خیابان را مشاهده کنم و چیزهایی را که به من عرضه میکند. سپس جاهایی را پیدا میکنم که واقعا خوشم میآید، جاهایی که با من حرف میزنند.»
سن پترزبورگ. ۲۰۰۶
او باری پر از صندلیهای ساده و آدمهای تنها پیدا کرد. این صحنهی ژرف او را واداشت تا در هیئت یک مشتری وارد بار شود تا اعتمادشان را به دست آورد. طولی نکشید که یکی از آدمهای عادی آنجا شد، البته برای دو هفتهی اول دوربینش را در نیاورد. او میگوید «پروسهی زمانبری است. هرگز حاضر نیستم چیزی را از این افراد بدزدم. برایم مهم است که واقعاً آن را زندگی کنم.»
بیتردید در بسیاری از این تصاویر یک حس شبحگونه وجود دارد. در آنها نوردهیهای طولانی میبینیم، چهرههای دوگانه میبینیم هنگامی که زمان از گذشته تا آینده امتداد مییابد و از فعلِ حالِ فشردن شاتر دورتر میرود. پوزنر در جستجویش برای یافتن گذشته، بدون آنچه «ملودرامِ» نوستالژی میخواندش، به بُعد دیگری دست یافته است.
او میگوید «این حس به شهر مربوط میشود، به یک مکان، یک وابستگیِ نااندیشیده. در ناخودآگاهت رسوب میکند و بعد به طریقی بیرون میآید.»
سن پترزبورگ. ۲۰۰۷
شاعران و نویسندگان اغلب از سن پترزبورگ، یا همان لنینگراد یا پتروگراد، به مثابهی زمینه یا سوژهی آثار ادبیشان استفاده کردهاند. «پایان یک دوران زیبا» نوشتهی برودسکی، همخوانی ویژهای با عکسهای پوزنر دارد، تقریباً مثل یک فیلمنامه برای آنها است. «همه چیز در این حوالی، آراستهی زمستان است: رویاهای طولانی،/ دیوار زندانها، پالتوها، لباس عروسهایی که سفیدیشان/ به برف مانند است»
پوزنر میگوید [در خلق تصاویر] این آثار ادبی از ذهنش گذشته، ولی دوست دارد خود بیننده ارتباط آنها را با تصاویر پیدا کند یا نکند. «برای من تصاویر همچون خاک باروری برای تخیل هستند.»
+ منبع و عکسهای بیشتر