کتاب «زن زندگی اقوام ایرانی» با عکسهای حمیده ذوالفقاری منتشر شد.
کتاب با مقدمهای از محمدمهدی لبیبی رییس پژوهشکده مردم شناسی آغاز میشود و عکسهایی از زنان و زندگی اقوام ایرانی از عشایر بختیاری و قشقایی تا ایل شاهسون و مردمان سیستان و بلوچستان، لرستان، کردستان، خوزستان، کرمان، همدان، گلستان، هرمزگان، اصفهان، گیلان، خراسان و دیگر استانهای کشور را در بر میگیرد.
این کتاب به دو زبان فارسی و انگلیسی در ۳۶۰ صفحه با حدود ۳۰۰ عکس در قطع رحلی بزرگ توسط رضا عابدینی صفحه آرایی شده و انتشارات میردشتی آن را به چاپ رسانده است. کتاب شصت و پنج هزار تومان قیمت دارد ودر کتابفروشیها توزیع شده است.
حمیده ذوالفقاری عکاسی را در کالیفرنیای آمریکا آموخته و از سال ۱۳۷۷ عکاسی این کتاب را به مدت ۷ سال انجام داده ذوالفقاری در مسابقات متعدد بین المللی شرکت کرده و مقامهایی هم کسب کرده است.
در مقدمه کتاب به قلم ری را عباسی (شاعر) آمده است:
یک زن؛
یک دوربین گاه بر لب پرتگاه!
سفری هفت ساله با دوربین. او زنده است! بر لب پرتگاه، پرتگاه نور، رنگ، زندگی و مَردم.
هفت سال به دنبال اصالتهایی که بسرعت رو به فراموشیاند. او تک و تنها با کوله پشتیاش از تنگهها و کوههای صعب العبور عبور کرد. دست آوردش ثبتِ عکسهایی ست که سهمِ بزرگی از فراموشیها را، از ما میرباید! او در میان علفهای هرز، چشم به ریشهها دوخته است. چه چیزی یک عکاس ِزن را به سفری دور و دراز کشانده است؟ کشمکش با کدام بازی؟ ثبتِ سنتها و باورها یا رشد جهالتهایی که از نوعی دیگر ریشهها راهدف گرفته است؟ این گفتهی اوست :" هرچه دورتر، به ریشهها نزدیکتر"
راه ناهمواری را رفته است. از پس کوهها و بیابانهای دورافتادهی ایران، به دنبال ریشهها، آنجا که مدرسهای نیست یا اگر هست، مدرسهای سنگی، در میان ِخاک و خُل، میزها و نیمکتهایی از سنگ!
حمیده بر لب پرتگاه با دوربیناش ایستاده است. مرزی میان تاریکی و روشنایی. او یک عکاسِ توریست و رهگذر نیست که از سر تفنن ویا معاش عکس بگیرد. او بیحمایت هیچ سازمان و نهادی، به جستجوی زندگی در جایی دیگر بوده است. راه پر مخاطرهای، گاه با پیکانِ قراضه وُ رانندهای معتاد، گاه با قاطری چموش در سنگلاخها!
حمیده از غروبی میترسد که زنان، دیگر بوی نان ِتازه وُ شیر وُ کلوچه ندهند. او زنان را با این بو میشناسد. بویی آشنا، زیر آسمانی آبی و رقص دستها و رنگین کمان ِجامههایشان؛ میان گندمزار، میان ِکاروُکارزار.
عکاسی که بدنبال شادیها و پایکوبیها، صدای رَمه و زنگولههای کوچ نشینان است. لذت دیدن آسمانی پاک و مردمانی بی آلایش.
این غروب چه زود اتفاق افتاده است که او شاهد کوچ عشایر با کامیون است. کامیونی که پاهای قدرتمند این مردمان را با خود میبرد.
– آری زندگی میخواهد
مگر میتوان با این یابوی پیر به صحرا رسیدوُ
شقایق چیدوُ
*آسارهها را در آغوش کشید
آساره جان
تا قرص ِنانی هست وُ
تنورِ گرمِ خورشید
اسب وحشی را صدا کن که زندگی کوچ میخواهد.
حمیده کوچ کرده، و با زبانِ دوربین با ما حرف میزند. او مثلِ هر هنرمندی برای ادراکاتِ هنریاش زبانی را انتخاب کرده است. آیا دوربین انتخاب سادهای است؟ از او میپرسم و بعد از مکثی کوتاه میگوید: "حملِ دوربین کار سادهای ست اما حملِ فکرهایم بسیار دشوار و درمجموع عکاسِ مستند اجتماعی؛ عکاسِ سادهانگاری نیست. بویژه عکاسانی که به هدفشان وفادارهستند!"
انگشتم را روی یک عکس میگذارم و میگویم؛ این زن، زنِِ ِزابل است؟ زنِ ِترکمن صحرا؟ زنِ ِکردستان، زنِ ِلرستان ،زن ِگیلان وُ مازندران، زنِ بوشهر وُ بندرعباس … زنِ ِنان وُ گندمزار، زنِ ِچای وُ شالیزار، زنِ چوپان وُ پشم وُ نخ، زنِ ِرخت وُ چادرِ ِشب،زنِ ِآفتابگردان وُ سیاه چادرها، زنِ ِعلوفه وُ هیزم، زنِ ِسوزن وُ گُل، زنِ ِزار وُ درد، زنِِ ِحصیر وُ سفال، زنِ ِتبر وُ درخت، زنِ ِساحل وُ کفِ دریا، زنِ ِپیله وُ ابریشم، زنِ بذر وُ شخم، زنِ ِداشت وُ برداشت، زنِ ِدست وُ پا بسته به حنا، عروسِ شادی وُ رقص وُ آواز،زنِ ِچهار فصل وُ کودکانِ ِهمیشه در کنار، زن وُ اشک وُ آینهای تنها، زنانِِ ِبزرگ وُ سنگِ آسیاب، راوی قصهها وُ لالاییها!؟
آری حمیده در فصل فصلِ زندگی با آنان بوده است. حالا زنی شهری با دوربینش، در میان کار زاری دیگر در میانِ زنان و مردانی دیگر.
– او اینجا چه میخواهد؟ با تردید نگاهش میکنند: شاید جاسوس است، حتماً مشکلی دارد، لبخندهای زیر پوستی بعضی از مردان! ( آه چه ساده می توان او را دزدید، زنی تنها در شب …) اما او آرام وُ صبور ترس هایش را پنهان میکند تا در برابر خطر و رنجی که برده است، دریچهای به سوی زیبایی به روی ما بگشاید. بحث زیبایی شناسی و هنرِ عکاسی در بیانِ من نمیگنجد. اهلِ فن خود بهتر میدانند اما آنچه او به آن استناد کرده، نمایشی از وانمودیک سوژه نیست، استناد به زندگی و فقط خود زندگی ست!
عکاسی که در کادرش نمیگنجد و لحظهها را فراتر از لحظهها خلق کرده است.
او کارگردانِ رفتارهای مردم نبوده. او شکارچی لحظههای درخشان وسخت ِزندگی و کار این مردمان بوده است. حمیده میگوید: مشکل زبان و ارتباط بسیار مهم بود که من از داشتن یک راهنما و یا همراه محروم بودم. من به زبانِ اشاره با مردم حرف میزدم. در روستاهای بسیار دور افتاده گاهی مرا مثلِ یک زن مریخی تصور میکردند، انگاراز سیارهی دیگری آمده بودم،گاه اذیت میشدم و گاه که خطری از سرم میگذشت فقط به معجزه فکر میکردم. پشت هر عکس یک سفرنامهی طولانی ست، بعد از سالها تلاش از خود میپرسم: با چه شهامتی و با چه اطمینانی دست به این کار زدی!؟ انگار شور و شوقِ من تمامی نداشت!
نگاهش میکنم، حمیده با بغض به عکسی اشاره میکند ومیگوید: برای رسیدن به مراسم این عروسی دو روز درراه بودم.با پیکان ۵۵ و مرد معتاد وُ کلآش! نیم دیگرراه را پیاده و تنها! وقتی به روستای پلنگان رسیدم .دختران بالای پشت بام نان می پختند. گرسنه، خسته و سرگردان؛ برای اسکان در جایی باید با کسی صحبت میکردم. شب نزدیک میشد. من بیقرار بودم. عثمان مردی بیسواد و بسیار مهربان به اتفاق همسر و دخترانش مرا به خانهیشان دعوت کردند. با هم غذا خوردیم و همه در یک اتاق خوابیدیم. انگار سالها با هم آشنا بودیم.
در سفرهایم یک سؤال همیشه و در همه جا با من بود:
آیا فردا هوا صاف و آفتابی خواهد بود؟
از او میپرسم: آیا پذیرش تو به دلیل زن بودن کمی راحت تر نبود؟
با خونسردی جواب میدهد : "زن بودن بسیار سخت وگاه شیرین" گاهی تعصب زنان در مقابل دوربین بیشتر از مردان بود. زنان از دوربین رو میگرفتند."
در تائید این واقعیت ادامه میدهد: وقتی برای گرفتن عکس ِعروسی با خانواده داماد به توافق رسیدم . خیلی خوشحال شدم. اما به محض اینکه عروس را آوردند، مادر عروس به دوربین حمله کرد…
– دراسطورهی سیاه
در دشتِ لالههای واژگون
دختری زاییدهام
که تکرار زاییدن من است.
هر بار که با شکستی روبرو میشدم با سماجت بیشتری کار را آغاز میکردم. انگار به دنبال گمشدهای میگشتم .
به مریوان رفتم سفری خسته کننده اما پر بار. جادهی خاکی وُ پر دست انداز. راننده غر میزد. من حرف نمیزدم. چیزی نمانده بود از سکوت منفجر بشوم. انگار من مسؤل خرابی جاده بودم. به محض اینکه به روستا رسیدیم با داد وبیداد و پرخاش دستمزدش راگرفت، وسایلم را روی زمین گذاشت وُ رفت. وقتی به دور و برم نگاه کردم، هیچ آدمی در روستا نبود. روستا از سکنه خالی و باور چنین شرایطی برایم بسیار سخت وُ ناگوار بود. به اطرافم به دقت نگاه کردم. مردی را در چارچوب درگاه و مردِ دیگری را روی پشت بام دیدم .از ترس و خستگی و خشم نمیدانستم چه کنم. آیا اگر این دو مرد هم نبودند بهتر نبود؟ حالا باید چه میکردم؟ ناامید ونگران، بارها را برداشتم و راه افتادم. نمیدانستم به کدام سمت باید بروم. آنها دیده بودند که رانندهای مرا با داد و بیداد ترک کرد. به خودم فحش میدادم. آخر این جنون مرا به کجا خواهد کشاند! برای عشق به چه حماقت بزرگی دست زده بودم. انگار برای دخترم حرف میزدم و همه چیز را تمام شده میدیدم! نه، من برای دخترم باید زنده بمانم! باید! به آسمان چشم دوختم، خدایا به من کمک کن!
اگر پرسیدند چه کارهای، چه بگویم؟ بگویم عکاسم؟ عکاسِ مستند اجتماعی، یعنی چه؟ وقت این حرفها و این کارها گذشته، لابد راست میگفتند که … چرا من شروع کردم؟ مؤاخذه ای طولانی در لحظهای کوتاه.
صدایی شنیدم، مردِ روی پشتِ بام صدایم زد:
– اوهوی خانوم!
سربلند کردم. مرد گفت: "دنبالِ کسی میگردی؟"
او زبانِ مرا میدانست. آیا معجزهای در کار بود. نامش علی اکبر صیادی بود، شاید به ییلاق نرفته بود که به من کمک کند. کمکم کرد. وسایلم را به دوش کشید. مرا به خانهاش برد. به من چای داد و در کنار دو سه مرد دیگر با احترام با من حرف زد.لا به لای صحبتش گفت اهالی اینجا همه رفتهاند به ییلاق (هوار) و هیچکس جز ما چند نفر در روستا نیست. همه رفتهاند بالای کوه (شاکوه).
شاکوه خیلی راه بود. راهی که آمده بودم دورتر از شاکوه. باید چه میکردم. ازترس و خستگی، بیست استکان چای خوردم! انگار مردان حالِ مرا میفهمیدند.
آیا مردان زنان را میفهمند!؟
آقای صیادی گفت: خانم ذوالفقاری لابد فکر میکنی دنیا به آخر رسیده؟ راستش همینطور فکر میکردم اما گفتم:
"من تا اینجا آمدهام که رسیده باشم و میخواهم ادامه بدهم .او قاطری برایم کرایه کرد و راهنماییم را به عهده گرفت.
برای اولین بار بود که سوار قاطر میشدم. ناشی بودنم را پنهان میکردم. از ترس ِافتادن تمام بدنم خیس عرق شده بود. نیمی از راه را پیاده و نیمی را با قاطر بالا رفتم. وقتی بالای شاکوه رسیدم. اهالی روستا با حیرت به من نگاه میکردند."
یک زن؛ یک دوربین" ای کاش یک دوربین فیلمبرداری داشتم تا صحنهای که اهالی روستا مرا سوار بر قاطر دیدند، میدیدید! زیر نگاههای عجیب و غریب هنوز کوله بارم را روی زمین نگذاشته بودم که باران بیامان بارید. روی سرم تکه پلاستیکی کشیده بودم. من از او میخواستم باران بند بیاید و یک آسمان پر از خورشید به من بدهد. نای ایستادن نداشتم . با تعجب میشنیدم که بچهها هم با صدای بلند از خدا همین را میخواهند: باران بند بیاید! آیا بچهها برای من دعا میکردند!؟ چشمهایم را بستم بعد از سه چهاردقیقه خورشید بالای شاکوه درخشید.
لحظهای بسیار شگفتانگیز، یکی از زیباترین لحظههای سفرم! خورشید بساطش را پهن کرد.هر کس به کاری مشغول شد. به یکباره کلاس وُ درس و مدرسه در فضایی باز شکل گرفت، پس بچهها برای برقراری کلاسشان دعا میکردند! تخته سیاه را به یک سنگ تکیه دادند. روی زمین نشستند. و میزهایی از سنگ زیرِآرنجها و پاهایشان قرارگرفت. دوربین بعد از این همه نامرادی وخستگی، گرسنهی چنین عکسی بود.
نورِ نارنجی از کنجِ آسمانی آبی، تختهای سیاه و صدای معلم که بالای شاکوه پیچید:
ای ایران وطنِِ ِمن، تورا دوست دارم.
آساره به گویش لری: ستاره
شعرها از: ری را عباسی (ازمجموعه: برای این زن ِلر دیگر تفنگ نیاورید.)