قاضی (The Judge)، دیوید دابکین، امریکا، ۲۰۱۴
بابام عاشق ماهیگیری بود. یه قانون عجیبی واسه خودش داشت. هر چهارشنبه طرفای چهار صب از خواب بلند میشد، منو وَر میداشت میگفت بریم ماهیگیری. پونزده سال هر چهارشنبه صب منتظر این کلمه بودم؛ «ماهیگیری». بعضی چهارشنبهها میپیچوندم نمیرفتم. اما بعضی وقتا نمیشد کاریش کرد.
پیاده راه میافتادیم تا برسیم اول رودخونه. هیچی تو راه نمیگفت فقط صدای پای من بود و فقط صدای پای بابا… هوا هنوز تاریک بود که میرسیدیم. انگار همیشه همه چی از قبل آماده شده بود. یه قایق موتوری از قبل اونجا بود. سوار میشدیم. تا وسطای رودخونه، ولی پونزده سال هیچوقت بابام موتورش رو روشن نکرد. دو تا پارو کف قایق بود که با اونا خودمون رو میکشوندیم وسط آب. یه کم که میگذشت، دهن خشکم رو جمعوجور میکردم میگفتم: بابا چرا آخه موتور قایق و روشن نمیکنی؟ هیچی نمیگفت. سرشو مینداخت پایین لبخند میزد.
تلاطم موجِ پاروها که میخوابید قلاب مینداخت وسط آب و سکوت… نیمساعتی طول میکشید که سر قلاب تکون بخوره. بعد از چند دقیقه بابا ماهیِ گیر افتادهی سر قلاب رو میآورد بالا. دهن ماهی رو با احتیاط از تو قلاب در میآورد، یه نگاه بهش میکرد و دوباره مینداختش تو آب. آره! دوباره مینداختش تو آب… پونزده سال همین کارو میکرد. بچه که بودم باور میکردم رسم ماهی گرفتن همینطوریه. ماهی میگیرن دوباره میندازن تو آب. بابام پیر شد…اما هنوز چهارشنبهها میرفت ماهیگیری. یه بار دیگه باهاش رفتم. اینبار بدون چوب و قلاب. وسط آب که بودیم بهش گفتم بابا دیگه چوب و قلابم نمیاری؟ سرشو انداخت پایین لبخند زد و گفت: بابا اینا دیگه قلاب نمیخوان. دور تا دور قایق پر بود از ماهیای مختلف…