Zhong Weixing. پرتره سباستیائو سالگادو
رُتِر: شما در گذشته بسیار از فیلمسازی دوری میکردید. چه چیزی باعث شده که به ساختن این فیلم مستند رضایت دهید؟ آیا بهخاطر این بوده که پسرتان یکی از سازندگان فیلم بود؟
سالگادو: گرفتن این تصمیم اولش خیلی راحت نبود. ژولیانو همیشه میخواست داستان خانوادهاش را نشان دهد. او فرزند مهاجران است. ما به اینجا پاریس آمدیم و در آغاز بهنوعی پناهنده محسوب میشدیم. ما در زمان دیکتاتوری برزیل [از برزیل] مهاجرت کردیم، و در اینجا ماندگار شدیم. شما باید این فیلم را دیده باشید و متوجه حضور پدرم در آن شده باشید. حوالی ۱۹۹۸ یا ۱۹۹۹ بود، زمانی که ژولیانو بسیار جوان بود و کار سینما را تازه شروع کرده بود.
سپس، حوالی سال ۲۰۰۹، ویم وندرس به خانهمان آمد، و من عکسهایی از پروژه «پیدایش» نشانش دادم. به او گفتم: «این پروژهای است که اکنون دارم رویش کار میکنم.» یک اسلاید شو ساختم، کنفرانسهایی داشتم، مقداری موسیقی به آن اضافه کردم. هیچ چیزی از سینما نمیدانستم، اما پرسیدم: آیا راهی هست که از این، فیلمی ساخته شود؟ این ایدهی من بود. این در سرم بود، واقعاً میخواستم که آن عکسها بهطریقی وارد آن دنیا بشوند.
رُتر: ویم وندرس نگاه بسیار جالبی در این فیلم داشته، گفته که تحصیل علم اقتصاد، شما را برای این شکل از عکاسی که انجامش میدهید کمک کرده. آیا به نظرتان این درست است؟ آیا واقعاً کمکتان کرده و، اگر این طور است، به چه شکلی؟
سالگادو: بله، کمک کرده. در واقع، وقتی یک عکاس را در نظر میگیرید، او میوهی میراثش است. میراث بصری من از کوهستانهایی میآید که در آنها بزرگ شدهام و بخش عمدهای از میراث فکریام از بودن در قامت یک اقتصاددان نشأت میگیرد. اقتصادی که من آموختم، اقتصادِ مدیریتِ تجارت نبود، اقتصاد خُرد نبود. من در حوزهی اقتصاد کلان تحصیل کردهام—اقتصاد مالیه عمومی، اقتصاد سیاسی. من مارکس و کینز خواندم. در واقع، این شکل از علم اقتصاد، نوعی جامعهشناسیِ کمّیشده است. بنابراین، این شکل از تحصیل برای من یک آموزش واقعی بود. باید مطالعه میکردم، باید یک عالمه فلسفه و علوم سیاسی میخواندم، و کلی چیز دیگری که بستر محکمی برایم فراهم میکردند. چیز شگفتانگیزی بود.
بنابراین، وقتی عکاس شدم ابزارهایی برای تحلیل و استنتاج داشتم، و بهوضوح تمامی آنها به من کمک کردند.
همچنین باید به اصالتم بهعنوان یک برزیلی اشاره کنم، کشوری که آبستن مسائل اجتماعی است. بنابراین، من با همهی اینها در سرم وارد حوزهی عکاسی شدم، و عکاسی من یعنی همین. و یک چیز دیگر: من یک مهاجر هستم، بنابراین همچنین قصهی خودم را روایت میکنم. تمامی اینها با هم کارم را شکل میدهند. کار من حاصل تمرینهایم و میراث فرهنگی و ایدئولوژیک و اخلاقشناسیام است.
رُتر: از شما همیشه بهعنوان یک «عکاس اجتماعی» نام برده شده است. آیا با این ارزیابی موافقاید؟
سالگادو: این محدودکننده است. گوش کن، من عکاس اجتماعی نیستم. من عکاس اقتصادی نیستم. من عکاس خبری نیستم. عکاسی بسیار بیشتر از این است. عکاسی زندگی من است. عکاسی روش زندگی من است، و زبانم. من میروم تا از چیزهایی عکاسی کنم که کنجکاوی زیادی دربارهی دیدن و ساماندهیشان دارم. نوعی احساس بیزاری در خودم حس میکنم، و نوعی انگیزهی نیرومند برای نشان دادن این که دیگران هم دارای شأن و احترام هستند، این که بزرگمنشی و نیکنامی تنها ویژگی انحصاری کشورهای ثروتمند شمال نیست بلکه در تمامی این سیاره وجود دارد. عکاسی برای من چنین است، زبانم، زندگیام و راه انجام کارها.
من یک عکاس هستم بدون هیچ صفتی، و این مزیت بزرگی است، چرا که عکاسی بهعنوان ابزاری برای ثبت تصاویر، امروز کاملاً متحول شده است. اکثریت عکسهایی که امروز گرفته میشوند با تلفنهایی ثبت شدهاند که در دست مردم میبینیم، و مردم آنها را در کامپیوترهایشان تغییر میدهند. بنابراین، عکاسی در حال تبدیل شدن به چیز دیگری است. شاید در ۲۰ یا ۳۰ سال بعد دیگر اصلاً وجود نداشته باشد و به چیز دیگری تبدیل شده باشد. از جنبهی انتقادی این را نمیگویم، هیچ خصومتی با آن در خودم حس نمیکنم. این تکامل است، تکامل به این شکل پیش میرود. اکنون گزینههای جدیدی داریم، پس به آنجا برویم، این کاری است که جامعهمان کرده.
اما یک چیز را به شما بگویم: من از این امتیاز بزرگ برخوردار بودم که برای ۴۰ یا ۵۰ سال از زندگیام بتوانم به هر جایی که خواستم بروم و در تاریخ سهیم باشم. این یکی از چیزهایی است که در آن فیلم بیشتر از همه مرا شگفتزده میکند، دیدن شاهد آن که توانستهام با داستانهای مهم دورانی که در آن زیستهام سهیم بوده و در آنجا باشم.
رُتر: آیا پروژهی «پیدایش» را، که بر طبیعت و محیط زیست تمرکز دارد، باید بهعنوان ادامهی کارهای قبلیتان در نظر بگیریم یا گسستی از گذشتهتان؟
سالگادو: نه، به هیچ وجه. من همیشه با داستانها کار کردهام. این داستانی است که میخواستم در آن موقع انجام بدهم. میدانید، من عکاسی را وقتی کشف کردم که در پاریس بودم و برای دکتری اقتصاد خودم را آماده میکردم. اما اولین عکسهای زندگیام، من آنها را در مزرعهی پدرم دیدم، وقتی بچه بودم، و آنها در ذهنم باقی ماندند. از ویم خواستم که از آنجا فیلمبرداری کند، و در فیلم جایی هست که من در جایی شبیه عکس نشستهام و سپس حرکت میکنم.
آنجا جایی است که پدرم وقتی پسربچه بودم مرا به آنجا میبرد. مزرعهی بزرگی بود، و چهار یا پنج ساعت باید پیاده میرفتیم تا به آن مکان برسیم، چرا که پدرم دوست نداشت روی اسب سوار شود. به آنجا میرفتیم و مینشستیم، بیشتر اواخر اکتبر یا اوایل نوامبر، شروع فصل باران، زمانی که ابرهای پرباران میرسیدند، و نور فوقالعاده میشد. تنوع نوری خیلی خوبی داشت، با آن کوههایی که در دوردست بودند، انگار که داشتی فیلم میدیدی. آنجا مرا پر از احساس و لذت میکرد، زیباترین و عمیقترین چیزی بود که در زندگی دیده بودم. در واقع، من بعداً عکاسی را شروع کردم، اما عکسهایم از قبل در آنجا بودند، و آن نور! حتی امروز هم [عکاسیام] از همان جا میآید، از همان مکانها.
رُتر: منتقدان میگویند که عکسهایتان در به تصویر کشیدن چیزهای بسیار ناخوشاید «بیش از حد زیبا» هستند. پاسختان چه است؟
سالگادو: این مشکل من نیست. من نمیتوانم کارم را به شیوهی دیگری انجام بدهم. وقتی با [گابریل] گارسیا مارکز صحبت میکردم، او با من رفیق شد و با ارائهی داستانهای بهخصوصی به من کمک کرد، و به من گفت: «من اساساً یک چیز مشابه را بارها و بارها مینویسم. آنها نسخههای متفاوت یک داستان هستند.» و این درست است. او نمیتوانست به هیچ شیوهی دیگری جز شیوهی خودش بنویسد. وقتی مینویسید، سبک خودتان را دارید، فرم خودتان را دارید. عکاسان نیز مشابه همین اند، جز این که زبان ما نوعی زبان فرمی و زیباشناختی است. از آنجایی که ما در یک فضای مستطیلی کار میکنیم ناگزیر کارمان فرمی میشود. بنابراین، من نمیتوانم کارم را بهشیوهای متفاوت با شیوهی خودم انجام بدهم. کسانی هستند که این شیوه را دوست دارند، کسانی هم هستند که دوست ندارند، آنهایی که نقد میکنند. خب، این مشکل کسانی است که این عکسها را میبینند. شاید حق با آنها باشد، شاید هم نباشد، اما این مشکل آنهاست، نه من.
رُتر: یک سؤال فلسفی دارم: دربارهی کاری که میکنید چه نظری دارید؟ آیا این کار ژورنالیسم و کار خبری است یا هنر، یا این که هر دو؟
سالگادو: من خودم را هنرمند نمیدانم. مفهومی از هنر در ذهن دارم که شاید کمی متفاوت باشد: هنر چیزی است که داستان بزرگی از انسانیت میگوید. روزی با همسرم در موزهای در بارسلونا بودم که نمایشگاهی زیبا از هنر آفریقا به نمایش گذاشته بود: ابزارهای کار، محفظههای نگهداری آب و غیره. آنها در زمانی که ساخته شده بودند، اشیاء هنری نبودند، بلکه ابزارهایی برای زندگی روزمره بودند که به آن مردم ارجاع داشتند. امروز آنها را اشیاء هنری در نظر میگیرند چرا که آنها داستانی دربارهی آن مردم میگویند.
اگر بخت یارم باشد و ۵۰ یا ۶۰ سال بعد، عکسهایم را ارجاعی به لحظهای در تاریخی که در آن زیستهام تلقی کنند، اگر که آنها باید برای نسلهای بعد باقی بمانند، پس آن وقت فکر میکنم که آنها میتوانند یک محصول هنری باشند که نوعی همکاری هنری را شکل داده و به میراث همگان تبدیل شدهاند. اما اکنون نمیتوانم بگویم که با عکاسیام به چنین چیزی دست یافتهام، چرا که این میتواند برای من بسیار متظاهرانه باشد. مجبورم برای تاریخ صبر کنم تا ببینم که آیا این طور بوده یا نه.
میدانم که افراد کمی میتوانند بهشکلی عکاسی کنند که دیگران شم درونتان را در آن کسری از ثانیه حس کنند. همه نمیتوانند این کار را انجام بدهند، این را میدانم. عکس داستان مرا در خود دارد، اخلاقیاتم، زیباشناسیام، ایدئولوژیام. همهی اینها در آن هستند، پدرم، مادرم. بنابراین، تنوع بالایی دارد، ناقل داستانهاست. اما باید مدتی صبر کنید تا ببینید. خیلی معذب میشوم وقتی عکاسی را میبینم که خودش را هنرمند معرفی میکند. من این ادعا را ندارم.
رُتر: خب اکنون که در ساخت یک فیلم مشارکت داشتهاید، کنجکاوم بدانم که آیا قصد دارید دوباره وارد عرصهی سینما بشوید؟
سالگادو: نه، همین یک بار کافی بود. دیگر بس است. چرا که چیزی را در مورد فیلمسازان کشف کردهام: آنها در سیارهای سیر میکنند که کاملاً با عکاسی متفاوت است. ما عکاسان خودانگیخته هستیم، وقتی چیزی رخ میدهد، آنجاییم. عکاسی به بخشی از آن پدیده تبدیل میشود. شما مجبورید که کارتان را در کسری از ثانیه انجام دهید، درون خودِ حادثه قرار دارید. اما وقتی دستاندرکاران ساخت فیلم همراهتان هستند، وای خدای من، کار بسیار آهسته پیش میرود! و خیلی زمان و انرژی میگیرد، چرا که شما کارهایی را بارها و بارها تکرار میکنید. سینما خیلی سخت و مشقتبار است، پر از گیرودار و گرفتاری. بنابراین، من عکاسی را ترجیح میدهم.
پینوشت
عکسها از سوی مترجم انتخاب و به این متن اضافه شدهاند.