همۀ ما عزیزان و نزدیکانی داریم که حیات را بدرود گفته و دیگر در میان ما نیستند. درست نمیدانم آیا واکنش هر یک از ما در قبال این تجربهٔ مشترک، به شکلی همسان است یا خیر؟ پس از فوت پدربزرگها و مادربزرگم هیچ وقت احساس نکردم که دیگر در میان ما نیستند. همیشه این احساس را داشته و دارم که خانۀ مادربزرگ، با همان عطر و بوی همیشگی، گوشهای از شهر هنوز سر جایش است و او در خانه در جای همیشگی نشسته تا به دیدنش برویم. برای همین از هر چیزی که این احساس مطبوع را دچار تردید و انقطاع کند به شدت رو گردان هستم. از رفتن به آرامگاه، گل بردن بر سر مزار، شرکت در مراسم سالمرگ یا روشن کردن شمعی در کنار قاب عکس.
در مورد بهمن جلالی نیز درست همین احساس را داشتم. هیچ وقت در طول این ۸ سال باور نکردم که او دیگر در میان ما نیست. همیشه تصورم این بوده که هست و میشود برای کاری به او زنگ زد یا به دیدارش رفت. اما حال و هوای این روزها سبب شد تا بر خلاف این احساس خوب، یادداشتی در مورد سالگرد درگذشتش بنویسم.
زمستان سال ۱۳۸۸ بود؛ از هر نظر درست شبیه به این روزها. هر خبری که میشنیدیم خبر بد بود، افق پیش رو تیره و تار و هوای شهر خفه، تنها چیزی که میتوانست این حجم تلخ را به منتهای خود برساند به کوتاهی یک جمله بود؛ بهمن جلالی فوت کرد.
درگذشت بهمن جلالی برای علاقمندان به عکاسی تنها درگذشت یک شخص یا عکاس مطرح نبود، به شکلی نمادین به نظر پایان یک روش و جریان بود، یک راه و رویکرد. جریانی که خیلیها را امیدوار میکرد در فضای رخوت و اندوه حاکم، با سرسختی و جدیت به عکاسی فکر کنند و با عکاسی زندگی کنند؛ نه عکاسی از سر تفنن و تفریح، یا به عنوان یک شغل و تجارت و یا گرفتن یک مدرک، بلکه عکاسی تنها برای عکاسی، برای پروراندن نگاه شخصی، برای معنا کردن جهان. برای همین بود که جلالی تن به محافظهکاریهای مرسوم نمیداد، اهل زد و بند پشت پرده با نهادها و انجمنها نبود، ناقد صریح و بیپروایی بود که زبان تلخش بیمایگان را فراری میداد. وقتی مدیر گروه دانشگاهی که از او خواسته بود برای تدریس آنجا برود، با این واکنش صریح مواجه شده بود: که اگر شرح درسی که در دانشگاه مصوب کردید در سطل آشغال بندازید، در اینجا تدریس خواهم کرد! یا یک تنه در نهمین دو سالانۀ عکاسی در مقابل همه ایستاد و همه حرفی شنید تا از آنچه که اعتقاد داشت درست است لحظهای پا پس نکشد و بعدها ناقدان حکم به درستی موضعاش دهند. یا عکسخانهٔ شهری که آن همه برای ساختش زحمت کشید و همچون فرزندی تلاش کرد پا بگیرد، به خاطر کوتاه نیامدن از مواضعاش ترک کرد. اینها تنها چند نمونه از رویکردهای انتقادی جلالی بود.
بهمن جلالی در دورانی زبان به انتقاد صریح گشوده بود که به جرات میتوان گفت چیزی به اسم فضای انتقادی در عکاسی ایران وجود نداشت. یا حرف و حدیثی بود و یا شکایت و گلهای که عموما پشت سر و در پس پرده زده میشد و کسی جرات و توانایی علنی و رودر رو مطرح کردن آن را نداشت. جلالی خوب میدانست که برای اینکه اتفاقی بیافتد باید خواب این جماعت خفته را به هم زد، گوشه نشینِ غُر غُرو یا ایرادگیرِ بیعمل نبود، سخت کار میکرد و پر از ایده بود و همانطور که در انتقاد صریح بود، از نقد شدن هم واهمهای نداشت. برای دانستن آن فقط کافی است به کارنامهٔ زندگیاش نگاهی هرچند کوتاه بیاندازیم.
خیلی چیزها متاسفانه این روزها مثل تکرارِ صدایِ زنگِ بد آهنگِ ساعتی کوک شده در سر صبح به یادمان میآورد که بهمن جلالی دیگر نیست. عکسنامهای که دیگر منتشر نمیشود، برنامهها و همایشهای روتین عکاسی که در پایینترین سطح با تشکر عوامل از یکدیگر به پایان میرسد، نهادهایی که روز به روز به قهقرا میروند و سودای تغییرات بنیادی در سر هیچ کارگزاری نیست، عافیتطلبی که جای تلاش و همه را راضی نگهداشتنی که به جای تفکر انتقادی همه ما را آلوده کرده است. با تمام این تفاسیر بایستی همچون غروب ۸ سال پیش که خبر مرگش را شنیدیم و باور نکردیم، بکوشیم امیدمان را به بهتر شدن شرایط اجتماعی و بهبود سیر حرکت عکاسی از دست ندهیم؛ چراکه اگر فقط یک چیز از بهمن جلالی یاد گرفته باشیم این است که غر زدن و ناله کردن جایز نیست و تنها کار درست، امید داشتن و تلاش بیوقفه برای بهبود شرایط با تمام ناملایمتها و نادرستیها است.