نوشتاری از جیم میور خبرنگار ارشد BBC به مناسبت سالگرد مرگ کاوه گلستان
روزنامه اعتماد ملی – ۲۰ فرودین ۸۷
ترجمه: علیرضا امیرحاجبی
جیم میور، (متولد ۱۹۴۸) پس از اخذ مدرک دانشگاهی از کمبریج در رشته زبان عرب به عنوان ویراستار کتاب در یک انتشاراتی واقع در لندن مشغول به کار شد. در ۱۹۷۵ قبل از شروع جنگ داخلی لبنان عازم بیروت شد و به مدت ۱۵ سال در آنجا اقامت کرد.۱۹۷۸ کار را با بیبیسی آغاز و در عین حال همکاری با سایر رسانهها از جمله رادیو، تلویزیون و مطبوعات بریتانیا و آمریکا را بهعنوان کارشناس مسائل خاورمیانه ادامه داد. پس از پوشش خبری جنگ بوسنی، میور بهعنوان خبرنگار ارشد بخش خاورمیانهای بیبیسی در قاهره شروع به کار کرد.
میور در ۱۹۹۸ دفتر بیبیسی در تهران را بازگشایی و سامان داد. طی این دوران وی همراه با کاوه گلستان عکاس و تصویربردار این شبکه بسیاری از وقایع ایران، افغانستان و عراق را پوشش وسیع خبری میدهد. همکاری وی با گلستان تا آوریل ۲۰۰۳ و حادثه مرگ اسفانگیز گلستان ادامه یافت.
جیم میور در این مقاله به بررسی شخصیت حرفهای، رفتار، علایق و رویدادهایی میپردازد که طی چند سال همکاری با کاوه گلستان، شاهد بوده است.
لازم به ذکر است، به دلایل طولانی بودن مقاله و محدودیتهای فنی مطبوعاتی ناچار دست به حذف برخی از بخشهای این نوشتار مفید زدیم که بدین وسیله از مولف و مخاطبان گرامی پوزش میخواهیم.
روزی که کاوه کشته شد، ۵۹ روز از اقامتمان در شمال عراق میگذشت و ما منتظر جنگی بودیم که همه میدانستند به زودی اما آرامآرام آغاز خواهد شد.
روزها با یکدیگر متفاوت بودند، اما دوم آوریل روزی منحصر بهفرد بود. روزی آرام و بیسروصدا که تحت فشار خاصی قرار نداشتیم. تلاش ما این بود که برای یافتن موضوعات جالب توجه به اطراف برویم. از سلیمانیه به سمت کفری Kifri در بخش شرقی منطقه جنگ حرکت کردیم که فاصله زیادی با مرز ایران نداشت و آنقدر از بغداد دور بود که بدون مزاحمت ارتش عراق میتوانستیم به کار بپردازیم.
هرچند در طول راه گزارشهای تصویری زندهای را با ویدئوفون ارسال کردیم، اما این سفر بیشتر یک بازدید مقدماتی جهت کسب اطلاع از اوضاع منطقه بود. بدون تعجیل به انجام کارهایی پرداختیم که بیسابقه بود. پس از توقف نزدیک بیشهای از درختان اکالیپتوس در کنار جاده، پیکنیک کوچکی ترتیب دادیم.
بهار در کردستان زیبا، اعجابآور و همه چیز سبز و سرشار از زندگی بود. آن روز (دوم آوریل) در ایران مراسم سیزدهبدر برپا بود. سیزدهمین روز از سال نو زمانی است که ایرانیان به پیکنیک میروند، چون معتقدند خانه ماندن در روز سیزدهم (فروردین) بدشگون است.
همه چیز باعث شده بود حالتی احساسی و عاطفی پیدا کنیم. بهخصوص کاوه با آن ذهن خستگیناپذیر که هرگز از کار بازنمیماند. اینطور به نظر میرسید که او در آخرین روز زندگی روی هویت شخصی خود متمرکز شده بود. وقتی دوباره حرکت را به سمت جنوب آغاز کردیم، کاوه ناگهان گفت: "من عکاس جنگم، اینطوری واقعا خودم هستم." این سخنان در حالی از سوی او بیان میشد که وی یک تصویربردار باسابقه تلویزیونی بود، ولی حرفه تصویربرداری با تمام ویژگیهایش باعث نشده بود که کاوه کار اصلی خود (عکاسی) را فراموش کند.
جمعه پیش، گروه ما تنها تیم خبری بود که به پوشش خبری تصرف شهر کوهستانی بیاره (Biara) توسط پیشمرگان کرد و نیروهای مخصوص آمریکایی پرداخت. این منطقه ارتفاعاتی است نزدیک به مرز ایران که برای گروه رادیکال سنی انصارالاسلام تبدیل به قلعهای نظامی شده بود. آن روز پس از شکست انصارالاسلام، خیابانهای بیاره مملو از پیشمرگانی بود که به خاطر پیروزیشان جشن گرفته بودند. وقتی به شهر رسیدیم، کاوه بلافاصله غرق کار شد. از یک پیشمرگ زخمی و در حال انتقال تصویر گرفت.
در دامنه کوه و بیشهزار جسدی پیدا کردیم که احتمالا از اعضای گروه انصارالاسلام بود. کاوه با جزئیات فراوان از بدن، چهره و دستهای جسد تصویربرداری کرد. به نظر میرسید محصور و مفتون مرگ شده است. پیش از رسیدن به بیاره شواهد دیگری پیدا کردیم که چرا کاوه خود را عکاس جنگ مینامد.
در حین عملیات آزادسازی، راه ورودی به شهر توسط پیشمرگان بسته شده بود و به هیچوجه اجازه عبور نمیدادند. آنان معتقد بودند که شرایط بسیار خطرناک است، ولی ما احتمال میدادیم که به دلیل حساسیت موضوع آنها نمیخواستند کسی متوجه همکاری و عملیات مشترکشان با نیروهای آمریکایی شود.
کاوه تلاش میکرد تا وارد منطقه شویم و از این کارشکنی و ممانعت خسته و عصبی شده بود. در حالی که مشغول رانندگی بودم، اصرار کردم که خودرو را به سمت ایست بازرسی برگردانم. وقتی تقاضای او را رد کردم، به شدت ناراحت و عصبی شده بود و برای مدتی به تنهایی روی یک صخره نشست تا عاقبت آرام شد.
سه روز بعد در منطقه کرکوک بودیم که هنوز تحت اختیار نیروهای صدام بود. عراقیها دو روز منطقه ما را بمباران کردند. حملات باعث شد که ما برای حفاظت از جانمان، مرتبا خود را روی زمین پرت کنیم. این حرکت که بهطور تدریجی تبدیل به یک عادت و واکنش غریزی شده بود، نهایتا در روز دوم آوریل خود منجر به یک فاجعه شد. روز آخر کاوه سرشار از هیجان کار بود. او تلفنی با مادرش فخری گلستان صحبت کرد. بعدها فخری میگفت: "کاوه پشت خط تلفن میرقصید." هر دو نفر احساس پرواز میکردیم. از نتیجه کارهایمان خوشحال بودیم، چون بهترین گزارشها را تهیه کرده بودیم. اما آنچه در آن روز در منطقه کفری روی داد، حادثهای وحشتناک بود.
آیا "عکاس جنگ" عنوان مناسبی برای کاوه بود؟ من اینطور فکر نمیکنم. گمان من این است که شاید برای ترسیم آنچه کاوه در زمان مرگ درگیرش شده بود و همچنین موقعیتهای نادر قبلیاش عنوان "عکاس جنگ" کافی و مناسب باشد.
هرچند بخش اعظمی از زندگی حرفهایام را صرف پوشش جنگها کردهام اما هیچگاه خود را خبرنگار جنگ معرفی نمیکنم. عنوان عکاس جنگ تداعیگر تصویری است از لافزدن، بیعاطفگی و بیتوجهیهای یک فرد مدعی شجاعت. این تصویر به هیچوجه درخور کاوه نبود. وی در هر کار عاطفه، مهربانی و احساس را با تصویر همراه میکرد. او یکی از مهربانترین و ملایمترین انسانهایی بود که دیدهام.
همچنین اطلاق عنوان عکاس جنگ به کاوه باعث نادیده انگاشتن سابقه، فعالیتها و بخش عظیمی از کارهایی میشود که از سال ۲۰۰۰ تا روز مرگش با یکدیگر به انجام رسانده بودیم. در آن روزها ما به پوشش خبری وقایع زیادی در تهران پرداختیم. تظاهرات، سخنرانیها، دستگیری و محاکمات اصلاحطلبان و نیز سایر تغییرات ناگهانی آن دوره پرتلاطم. اما به موضوعات مهم دیگری مثل آداب و رسوم اقوام ایرانی نیز توجه داشتیم. ما با ساخت مستندهای خبری تلاش کردیم ایران و تفاوتها و گونههای مختلف قومی را بیان و به تصویر بکشیم. همین امر باعث شد تا به بسیاری از نقاط ایران یک یا چند بار سفر کنیم.
حس کنجکاوی و عشق به مناطق و قومیتهای ایرانی، تاریخ و فرهنگ ایرانی در کاوه بسیار بود. زیاد میدانست با این حال باز هم تشنه دانستن بیشتر بود.
برخی از کارهای ما روی مسائل اجتماعی متمرکز میشد. در آنجا بود که ویژگیهای کاوه به خصوص ادب، مهربانی، توانایی برقراری ارتباط و جلب اطمینان دیگران به شکل متفاوت و شگفتآوری ظهور میکرد. خوب میدانست چگونه با مردم سخن بگوید. کارکردن ما در ایران مرهون عملکرد بدیع کاوه بود. رکنی اساسی که خودش به شوخی آن را "صبر انقلابی" مینامید: ظرفیتی بیپایان با آرامش، ادب، طنز، خوشمشربی در مواجهه با ممنوعیتها و کاغذبازیها. بهطور مثال: کاوه با صرف وقت زیاد و البته بدون دوربین با دختران فراری صحبت کرد و زمانی که مطمئن شد که دختران با دیدن دوربین خونسرد باقیمیمانند و خواهان حرف زدن درباره مسائلشان هستند، کار را آغاز کرد.
از سایر تکههای به یادماندنی این موزائیک ایرانی میتوان به گزارشهایی درباره مراسم اقلیتهایی مثل زرتشتیان و کلیمیان اشاره کرد و همچنین مراسمی که بازتابنده ترکیبات متنوع هویت ایرانی است. مثل آئین عاشورا مهمترین روز از تقویم مذهب شیعه و نیز رویدادهایی چون نوروز که آئینی مربوط به قبل از اسلام است.
کاوه با لذت و ذوق فراوانی اصالت این رویدادها را درک میکرد. کار گزارشگری ما را به سمت دریای خزر برد که هیولای کوچک مهاجمی به نام Mnemiopsis Leidyi با تخریب ارگانیسمهای هرم تغذیه باعث برهم خوردن تعادل زیستی دریا شده بود. سپس سفری به قلعه الموت، شیراز و پرسپولیس داشتیم.
در قم شاهد آن بودیم که چگونه حتی سرسختترین طلاب مذهبی درگیر فضای رایانهای شده و امیدوار بودند که از فواید آن بهره ببرند. گزارشهای دیگری نیز تهیه کردیم مثل تلاش قابل توجه ایرانیان در زمینه کنترل جمعیت، صنعت فرش ایران، بازار ارز و شطرنج در ایران و یا عروسکهای رسمی ایرانی دارا و سارا. این مقولات کار یک عکاس جنگ نیست. عکاسی جنگ بخشی از هویت کاوه بود و نهتمام آن.
رابطه یک خبرنگار و یک تصویربردار مانند رابطه دو فرد معمولی، اشکال متنوعی دارد. یا مواجهی و اتفاقی است یا موقتی و زودگذر و یا یک رابطه عمیق دوستانه. طبیعت و رسالت حرفه کار در ایران باعث شد که به گزینه آخر برسیم: "رابطه دوستانه."
هنگامه، همسر کاوه یک بار به من گفت: "شما دو نفر یک زوج کاملا موفق کاری هستید."
کاوه صبحها به سرعت به دفتر میآمد و معمولا مجموعهای پیشنهادی از ایده را جهت کار ارائه میداد. ایدههایی که از قرار معلوم نتیجه شب بیداری و تحمل رنج جستوجو در اینترنت، خواندن روزنامهها، مجلات و صحبت با دوستانش بود. بعضی مواقع فکر میکردم کاوه اصلا نمیخوابد.
گویی انگشتش را مثل دو شاخه به درون پریز برق میکند و شارژ میشود. خیلی زود فهمیدم که به جلب توجه کاوه نسبت به صحنهها و موضوعاتی که مینوشتم، احتیاجی نیست. او معمولا ۱۰ دقیقه زودتر تصاویر را آماده کرده بود.
اگر من متوجه چیزی ارزشمند میشدم که کاوه بدان توجه نداشت، مثلا موضوعی پشتسرش اتفاق میافتاد که نمیتوانست آن را ببیند، فقط یک "ابرو بالا انداختن" کافی بود تا متوجه شود.
در تمام مدت همکاریام با کاوه تنها دو بار بر سر موضوعات بهوجود آمده با یکدیگر بحث داشتیم. آخرین آن، همان واپسین شب تدوین گزارشات کردستان عراق بود که کوتاه زمانی پس از آن کشته شد.
این مناقشه با در آغوش گرفتن همدیگر و اظهار لطف و احترامی که نسبت به هم داشتیم، پایان پذیرفت.
اما اولین مناقشه من و کاوه بهعنوان یک تیم خبری از افغانستان و ماجرای کشتارهای طالبان آغاز شد. کوتاهزمانی پس از عقبنشینی و فرار طالبان، ما به سرعت خود را از طریق مرز ایران به بخش غربی افغانستان و سپس مرکز ولایت هرات رساندیم.
پس از سپری کردن دو هفته سرد در هرات نتیجه کار ما کشف گورهای دستهجمعی افاغنهای بود که به دست طالبان به قتل رسیده بودند. صدها هزار افغانی بهطور وحشتناکی یا در محاصره کامل قحطی و گرسنگی قرار داشتند یا به دلیل سرما در اردوگاههای پناهندگان میمردند.
ما با حالت جنگی مواجه نبودیم. دشمنی نیز در کار نبود. طالبان مانند یک بادکنک ترکیده و بهسادگی ناپدید شده بود. وقتی جهت رفتن به قندهار تلاش میکردیم، با تجربهای نفسگیر مواجه شدیم. در طی راه قندهار گزارشاتی دیرهنگام به دستمان رسید، مبنی بر اینکه طالبان شهر را تصرف کردهاند. برای بازگشت دیر شده بود. به روستایی رسیدیم که مملو از طالبان با عمامههای سیاه و قیافههایی بیرحم و عبوس بود. آنان پس از توقیف، ما را نزد رئیس خود بردند.
در این حادثه خونسردی فوقالعاده کاوه در حین شرایط خطر به من ثابت شد. او به عنوان یک فارسیزبان به شکل سلیس و مهربانانهای شروع به صحبت با آنان کرد. بسیاری از این افراد روانی (Psychotic) بودند.
پاسخهای کاوه به سوالات رئیس گروه بسیار جالب بود و در پایان رئیس با تکان دادن دستش دستور آزادی ما را صادر کرد. البته اگر طالبان دستور میگرفتند که ما را به قتل برسانند، لذت کاملی میبردند. ۱۵ ماه بعد جهت پوشش خبری جبهههای شمالی کردستان به عراق سفر کردیم. انتظار میرفت که این جنگ باعث سرنگونی صدام شود.
با شدت گرفتن جنگ توجه ما به سمت مناطق مختلف شمال عراق و اضطراب کردها در زمینه جنگ جلب شد. به حلبچه رفتیم؛ شهری که در سال ۱۹۸۸ هزاران نفر از ساکنان آن در اثر حمله نیروهای صدام با گازهای سمی کشته شده بودند. مردم حلبچه از تلافی صدام در هراس بودند، چون اقدامات نیروهای ائتلاف هنوز آغاز نشده بود.
هیچ کدام از فعالیتهای ما تحت لوای نیروهای ائتلاف امکانپذیر نبود زیرا اگر به آنها ملحق میشدیم، حرکاتمان با محدودیتهایی مواجه میشد. این بدان معنی نیست که روش ما بهتر بود، بلکه صرفا چیزی متفاوت بود که به ما اجازه میداد راحتتر به سایر بخشهای این موزائیک توجه کنیم. همین امر باعث میشد تصور کلی جنگ کامل شود.
در اصل، برای پوشش خبری جنگ هیچ روشی "بهترین روش" نیست و تمامی اشکال مشروع و صحیح گزارشگری معتبر و با ارزش است.
اما درباره درجه و سطوح خطر، فکر میکنم تمامی افرادی که به پوشش خبری از مناطق جنگی مشغولاند، میپذیرند که همگی با درجهای از خطر درگیر هستیم. جنگ جای خطرناکی است. تنها راه برای پرهیز از مواجهه با خطر، حضور نیافتن در جنگ است.
در طی جنگ عراق عدهای از گزارشگران و تصویربرداران درگیر، کشته شدهاند.
خبرنگاران مستقل در حملات انتحاری و یا به وسیله آتش نیروهای خودی جانشان را از دست دادهاند. حتی خبرنگاران و نویسندگان عراقی نیز در طی زدوخوردهای فرقهای قربانی میشوند.
اما در مورد تیم ما و آنچه بر ما گذشت. آن روز خطر بمباران در منطقه کفری مشهود بود. به نحوی که سه روز قبل سه نفر کشته شدند. وقتی اولین انفجار روی داد، استوارتهاگس تهیه کننده گروه که از لندن آمده بود، به سرعت از ماشین پیاده شد و پایش روی یک مین رفت. تمامی ما (از جمله خود استوارت) گمان کردیم که این یک بمباران است، ولی جنگ پدیدهای نیست که بتوان به آن اطمینان کرد. آن خطر واقعی که جان کاوه را گرفت و به یکی از پاهای استوارت به شدت آسیب رساند، به شکل حیلهگرانهای در زیر چمنهای معصوم بهاری بر تپههای خارج از شهر کفری پنهان شده بود.
پس از حادثه همانطور که کنار کاوه در وسط میدان مین زانو زده بودم، یکی از اولین چیزهایی که از ذهنم گذشت، بیمعنایی ابهام و پیچیدگی زندگی بود که توانست شخصی پرمعنی که در عین حال میتوانست مقولات زیادی به مردم ارائه دهد را در کمتر از چند ثانیه از دستمان برباید.
"یک اشتباه" که بسیار غیرمنصفانه، مهمل و مضحک به نظر میرسد و اینک پس از گذشت چهار سال برای من هنوز اینچنین است.
رنج و درد از دست دادن کاوه هنوز پابرجاست و همواره باقی خواهد ماند.