جواد منتظری
به تقریب نزدیک به یقیین در زندگی بیشتر آدم ها، کسانی وجود دارند که نقشهایی اساسی در تکوین و شکلگیری شخصیت آن ها بر عهده داشتهاند.
طی تمام سالهایی که گذشته، هنوز خاطره معلم کلاس اولم برایم زنده است. او در یک حباب و رویایی اثیری گون، تمام سالهای عمرم را با من پیمود و همیشه انرژی مثبتی را به من داده است.
نفر بعدی معلم کلاس پنجمام بود. اسمش را به خاطر دارم، دو خاطره از او برایم مانده است. یکی ترکههایی که بر دستانم فرود میآمد و دیگری رفتار آراماش. با این که بارها از او ترکه خورده بودم، اما او را نیز دوست دارم و خاطرهاش برایم عزیز است. بیشتر که فکر میکنم، به خود میگویم شاید آرامشی که در رفتار من است، ناشی از تأثیر او باشد.
خیلیها در این میان جای میگیرند. از افراد اول خانواده گرفته تا نویسندگان، شعرا، کارگردانهای سینما با فیلمهایشان، عکاسان با عکسهایشان. اما کاوه گلستان چیز دیگری بود. او شاه کلیدی بود در بین کلیدهای زندگیام.
پیش از این که دانشجوی عکاسی شوم، اسمش را شنیده بودم و می دانستم کیست و چه کرده بود. هیچگاه در مخیلهام جا نمی گرفت که امکان دارد روزی او را از نزدیک ببینم، چه رسد به این که با او رابطه ای داشته باشم. وقتی دانشجوی عکاسی شدم و دریافتم در دانشگاه ما عکاسی خبری تدریس میکند، برای کلاسهایش لحظه شماری میکردم. اما او در پی اختلاف با دانشگاه از آن جا رفت. خیلی ناراحت شدم. داستان اختلافهای او با اطرافیان و عصیان هایش هم برای خود ماجرایی داشت. چیزی که تا آخر عمرش نیز آرامش نگذاشت، آنچنان که حتی به مرگ طبیعی نیز در نگذشت.
در پیاش شدم و بالاخره پیدایش کردم. عکسهایم را نشانش دادم. تشویق بسیار کرد. از آن پس بین ما رابطهای دوستانه پدید آمد. کاوه گلستان عکاسی درس نمی داد. او معجونی از دانش و معرفت می داد. در زمره معدود کسانی بود که قدرت تربیت تفکر و انسان را داشت. انگیزه بسیار می داد. سرشار انرژی بود. حتی در ۵۰ سالگی. وقتی از دیدارش بر میگشتی، انگار روی پاها بند نبودی و دلت می خواست بدوی، بس که این آدم، انرژی منتقل می کرد. یک روز صبح زنگ زد و از چاپ یک عکسم در روزنامه تشکر کرد و آن قدر تعریف کرد که من واقعا ارزش تعریفهایش را نمی فهمیدم. حالا که چند سالی از آن روز می گذرد، منظور و مقصودش را دریافته ام. او زود رفت. بر روی مین در جغرافیایی غیر از کشورش که به آن عشق می ورزید. او باید میماند. باید میماند و بسیار تربیت میکرد. خود در قله بود، به قله نشست و دست نیافتنی شد. کاوه گلستان مردی بود از تبار دایناسورها. مگر نه این که عصر دایناسورها گذشته است؟
هفته نامه همشهری جوان – شماره ۶۱ – اسفند ۸۴