photo by Greg Funnell
بوگی، در حالی که دنبال پروانه میکند، با عجله از کنارم میگذرد. همچنان که میکوشد از پروانه در حال پرواز عکس بگیرد دوربین را بالای سرش تکان میدهد. همین طور که با شادی کودکانهای روی سوژهاش متمرکز است صدای شدید تق تق شاترش شنیده میشود. برای بوگی، عکاس صرب، خیابانهای دنیا زمین بازیاش است.
میگوید: «خیابانها نسبت به زندگی وسعت بیشتری دارند، آنها زندهاند و نفس میکشند، تصویرها همه جا هستند. خودشان به سمت تو میآیند.»
من صبحی از ماه ژوئیه را همراه بوگی، همچنان که از محله بروکلین عکس میگرفت، در گرینپوینت قدم میزدم. در مدتی که با هم بودیم فهمیدم او ذاتن مجذوب چیزهای روزمره است: پیراهن پاره کنار دروازه پارک یا شیشه شکسته در خیابان. در مدت یک ساعت پیادهرویمان بیش از دو حلقه فیلم عکس برداشت.
بوگی هر روز را به عکاسی میگذراند. بدون هدف خاصی در ذهن، فقط از خانهاش بیرون میآید، و میگذارد دوربینش مسیر را نشان دهد. برای او دوربین وسیلهای برای ابراز خودش است.
«اگر بدون دوربینم از خانه بیرون بیایم، احتمالن قلبم شروع به تپیدن میکند و نگران خواهم شد، این فکر نگرانم میکند. نمیتوانم تحملش کنم. ممکن است کلیشهای به نظر آید ولی واقعن حس میکنم با دوربینم یکی هستم. مایلم با هنرهای رزمی مقایسهاش کنم، زمانی که چند حرکت را بارها تمرین میکنی – وقتی بهشان احتیاج داری – فکر نمیکنی، فقط واکنش نشان میدهی. فکر کردن دشمنت است.»
بوگی با نام اصلی ولادیمیر میلیوایویچ در بلگراد، پایتخت یوگوسلاوی آینده، متولد شد. از آنجایی که او بوگیمن، کاراکتر کارتونی، را به یاد دوستانش میآورد، آنها این نام مستعار را به او دادند. او از بلگراد دوران کودکیاش به عنوان مکانی آرام یاد میکند، جایی که میزان بزهکاری نسبت به کشورهای اروپایی از پایینترینها بود و حس قوی همزیستی رواج داشت.
میگوید این ثبات در طول دهه ۹۰ به شدت تغییر یافت، زمانیکه یوگوسلاوی سقوط کرد و بلگراد به شهری فقیر و خشن تبدیل شد. آن موقعیت بسیار طاقتفرسا بود، چنان که بوگی به یاد میآورد دورهای با تمام حقوق ماهیانه مادرش میتوانستند فقط دو پوند پیاز بخرند. سردی و ناامیدی در شهر نفوذ کرده بود. چند تن از دوستان دوران کودکیاش به خاطر اعتیاد به هروئین از بین رفتند. مردم به زندگیشان پایان میدادند تا از گرسنگی نمیرند. بوگی با غذای خانگی سگ پرسه میزد تا به حیوانات آواره غذا دهد. به خاطر حمایت از خانوادهاش به بلغارستان سفر میکرد تا نقاشی قاچاق کند و در بازار سیاه بفروشد. (پدرش شمایل مذهبی میکشید، بنابراین میدانست که بیشتر طالب چه نقشها و رنگهایی هستند.)
پدرش عکاس آماتور هم بود. او به بوگی اولین دوربینش را هدیه داد. بوگی شب و روز در خیابانها قدم میزد. و خواری شهرش را ثبت میکرد. «در آن زمان تمام ارزشهای اخلاقی جامعه ما به نحوی از بین رفت یا به انحراف کشیده شد. بعدها فهمیدم احتمالا به این خاطر عکاسی را شروع کردم تا مانع از دیوانگیام شوم، تا میان خودم و هرج و مرج اطرافم فاصله ایجاد کنم.»
او پیش رفت و سبکش را پرورش داد. هرگز تحت تأثیر آثار عکاسان دیگر نبود. به سختی میتوانست حلقه فیلم تهیه کند، چه رسد به تهیه کتابهای عکس گرانقیمت. حالا این را یک امتیاز میداند. وسوسه نشد تا آثار دیگران را سرمشق قرار دهد. در عوض میتوانست به تنهایی روی خلق آثار هنری خامش تمرکز کند، که اساسا از رابطهاش با خیابانها رشد کردهاند.
کتاب «بلگراد به من تعلق دارد»، که چندی پیش از نشر PowerHouse منتشر شد، مجموعهای از آثار بوگی در طول بیش از ۱۵ سال است. در میان اراذل، معترضان سیاسی و زندگی خیابانی جریان پنهانی از مالیخولیا وجود دارد. روح آسیبدیده بلگراد زنده میشود. او با حساسیت شکنندگی انسانی را ثبت میکند، زمانی که ترکیببندیهای سادهاش ما را در واقعیت دلگیر امروز غرق میکند.
یکی از فراموشنشدنیترین عکسهای کتابش تصویر زنی است که گوشت را روی نیمکت پارک ریز میکند. بوگی دقیقن مطمئن نیست او در حال انجام چه کاری بود، ولی به یاد میآورد آن لحظههای ناجور معمول بودند.
Belgrade, Serbia, 1997
میگوید: «من آن زن را نزدیک کلمگدان، قلعه قرون وسطایی، هدف گرفتم، و شروع کردم به عکاسی. همچنان که نزدیک و نزدیکتر میشدم یک لحظه سمت من چرخید، در حالیکه ساطور توی دستش بود. به سرعت عقب پریدم. نمیدانم او چه چیزی را میبرید.»
در ۱۹۹۷، بوگی و دوستانش از روی هوس تصمیم گرفتند در لاتاری گرین کارت ایالات متحده شرکت کنند. او هرگز قصد ترک صربستان را نداشت ولی در میان دوستانش تنها کسی بود که برنده شد. پیش از آنکه جنگ در کوزوو شروع شود در طول یک هفته صربستان را ترک کرد.
در آمریکا او به عکاسی مدام در خیابانها ادامه داد، حالا در محلههای بوشویک، بدفورد-استایوسانت و کوینزبریج تمرکز میکرد. تصویرهایش از معتادان هروئین و اراذل – که در کتاب «همه چی خوبه» (PowerHouse, ۲۰۰۶) چاپ شد- گاهی تکاندهندهاند.
میگوید: «فکر نمیکنم کارهایم ناامیدکنندهاند – فقط واقعی هستند، هیچ وقت قصد نداشتم تماشاچی را وادار به واکنش خاصی کنم. میتوانم بفهمم که مردم چقدر آثارم را تیره میبینند ولی حدس میزنم این فقط بخش طبیعی وجودم است. شاید به خاطر این باشد که انرژی منفیام را وارد آثارم میکنم. نمیدانم. فقط میکوشم صادق باشم و ببینم.»
چیزی که بیشتر نظرم را جلب میکند شوخطبعی و شورش برای زندگی است. امسال عکس رنگی گرفتن را شروع میکند. توضیح میدهد که یک صبح بیدار شد، لبریز از آسمان همیشه خاکستری اطرافش بود، و تصمیم گرفت چند فیلم رنگی بگیرد و پیش برود. شروع کرده است به کمتر عکس گرفتن از آدمها و بیشتر روی ساختمانها، طبیعت و اشیاء بیجان متمرکز شدن. تیرگی مرموزی هنوز در تخیلاتش پنهان است، ولی رنگ بعد کمابیش سوررئال و مثبتتری وارد کار میکند.
«کار یک آدم همیشه به وضعیت ذهنی که آن شخص در آن است بستگی دارد، و فکر میکنم در این کار واقعا خوب هستم. حالا یک دختر دو ساله دارم و پدر بودن را دوست دارم. در حیاط پشتیام گوجههای ارگانیک پرورش میدهم، پس نمیتوانم شکایتی داشته باشم. بیش از هر زمان دیگری شادم. تعجب نمیکنم اگر کارم مثبتتر به نظر میرسد، هر چند در این باره نظری ندارم. واقعا خیلی تحلیلشان نمیکنم.»
منبع: Showcase: His Camera, His Self