اریک بووه. از نیروهای احمد شاه مسعود در پاسگاه بازرسی جنوب کابل، افغانستان، مارس ۱۹۹۴
جنگ دائمی میان گروههای قومی مخالف به نابودی شهر و کشور انجامیده بود. مردم، که از جنگسالاران و تعدیهاشان خسته شده بودند، به ظهور طالبان در اواخر ۱۹۹۴ خوشبین بودند.
ساعتساز زمان را در حرکتی بیوقفه میبیند اما عکاس آن را متوقف میکند، و از آزادی و مقابله با محدودیتها لذت میبرد. عکاس آزاد است که کلید شاتر را فشار دهد و برای مدت زمانی که ثبت یک عکس طول میکشد صحنهی روبهرویش را تصویر کند. محدودیتهایش آن دسته از ملزومات فنی هستند که برای به تصویر کشیدن چشمانداز زمین باید با آنها سروکار داشت. این میتواند بهترین کار ممکن باشد، اما هزینهای هم دارد، هزینهی بهکارگیری خلاقیت و آزادی در راه خدمت و مستندسازی نوع بشر.
این جوهر فتوژورنالیسم است، و این آرمان، سرچشمهی شگفتیها و نیز نوعی چالش است، چرا که جهان در عمل سیاه و سفید نیست، بلکه از دامنهی گسترده و ظریفی از خاکستریها تشکیل شده. عکاسانی که در پی تصاویر میگردند نخست باید بر هر گونه احساس ترس غلبه کنند، سپس دو بُعد مغایر را با هم آشتی دهند: عشقشان به جهان و تصویر کردن جهان همان طوری که هست. تفاوت میتواند هدف باشد، تفاوت موجود در اختلاف یا مجاورتِ دو عنصرِ آموزنده. اما کدام عنصر را باید برگزید؟
در سال ۱۹۸۵، عکس من از کودکی با نام اُمایرا او را برای همیشه در تاریخ ثبت کرد. او دختربچهای کلمبیایی بود که در گلآبه گیر افتاده بود و گروه نجات موفق به نجاتش نشدند. علیرغم تلاشهایشان او از دنیا رفت، اما نه در مقابل من. من او را زنده تصویر کردم، پیش از آن که زندگیاش پایان بییابد.
دو سال بعد، در افغانستان، در یک وادی در نزدیکی جادهای که به خوست میرسید، بنیادگرایی اسلامی را کشف کردم. مردی با نام بن لادن، که در آن زمان ناشناخته بود، گروهی را رهبری میکرد که خارجیها را دوست نداشتند، بنابراین بدون جا و غذا پس از سفری جانفرسا از میان کوههای پوشیده از برف در وسط زمستان آنجا را ترک کردم؛ و این مخمصه وقتی خطرناکتر شد که در محدودهی تحت کنترل نیروهای شوروی گم شدم. اکنون هیچ عکسی از آن تجربه ندارم که نشان بدهم، اما آن تصاویر در درونم حاضرند.
یک خاطرهی دیگر: در بلفاست، در سال ۱۹۸۸، در مراسم خاکسپاری اعضاء ارتش موقت جمهوریخواه ایرلند در آرامگاه کاتولیک میلتاون، ناگهان یک پروتستان نارنجکهایی را میان جمعیت حاضر در مجاورت قبر پرتاب کرد. مراسم یادبود آن مردان به حمام خون تبدیل شد. در وجودِ آدمی شرایط خاصی هست. وقتی دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ فروریخت، آنجا بودم، رویش ایستاده بودم، یک مرد آزاد بودم. اسنادی را تهیه کردم و عکسهایم بدل به بخشی از تاریخ شدند، که مایهی خوشحالیام است. من بزرگترین کار جهان را دارم.
بعدش، در سال ۱۹۹۲، در سومالی وحشت محض را تجربه کردم. اولین ژورنالیستی بودم که در میانهی قحطی به بیدوه میرسیدم. از مرز دلآزردگی گذشتم و پا به جایی گذاشتم که حماقت و مرگ در آن حکمفرمایی میکرد. عکسهای خیلی کمی گرفتم چرا که هشیاریام را از دست داده بودم. مغزم از دیدن چیزی که پیش چشمانم اتفاق میافتاد سر باز میزد. چه کنایهآمیز که جای دوربین عکاس باید سانسور کند.
در سال ۱۹۹۵، نوبت به کماندوهای روس در چچن رسید: تجسم وحشت، بهراستی که هر انسانی میتوانست حیوان شود. اکنون معنای واژهی «بقاء» را درک میکنم. سعی میکردم ماجرا را پوشش بدهم، اما فقط هفت رول فیلم اسلاید داشتم، بنابراین سعی خودم را کردم، و همه چیز در تاریکی اتفاق میافتاد. کارم را انجام دادم، اما باید بگویم که این همیشه بزرگترین کار جهان نیست.
طی چهل سال گذشته کار من عبارت بوده از گزارش دادن، شاهد بودن، به چالش کشیدن و مواجه ساختن مردمی که به این عکسها نگاه میکنند. این یعنی پیروی از یک مرام مشخص: چسبیدن به حقایق و احترام قائل شدن برای شأن افرادی که عکاسی میشوند، چرا که با آنهاست که عکسها راه به تاریخ مییابند. معمولاً، این همچنین بدین معناست که مجبورید موقعیتهای بیمعنا را مدیریت کنید، و این کار بسیار دشواری است.
اساس شرایط امروز تغییر چندانی نکرده، حتی با وجود فناوری. هنوز هم باید کیفیت عینی عکس و کیفیت ذهنی نقطهی دید انتخابشده را یککاسه کرد. مهمتر آن که، عکاس همیشه در ذهن خود بهترین عکسی که هنوز نگرفته را دارد، عکسی که به دنبالش است. این روزها همه میگویند که زمان سریعتر میگذرد، پس این میتواند انگیزهای عالی برای عکاسان باشد که نشان دهند زمان را میتوان متوقف کرد، در قالب عکسی برای دیده شدن.