اختصاصی «سایت عکاسی» – کَسپِر دوازده سال پیش و در خانه به دنیا آمد. هنگام زایمانم که فرارسید، از دردِ بی‌امان چهاردست‌وپا روی زمین به عقب و جلو می‌خزیدم. اگر با سرعت کافی حرکت می‌کردم می‌توانستم در مقابل دردهای ضربه‌ای شکمم جاخالی دهم. از پنجره به بیرون خم می‌شدم تا هوای خنک شبانه به بدنم بخورد و کمی تسکین پیدا کنم؛ در آن حالت مثل یک گراز آن‌قدر فریاد می‌کشیدم و عابران را متعجب می‌کردم تا دست‌هایی پیدا می‌شد و من را به درون خانه می‌کشاند. یادم می‌آید وقتی هنوز فقط سر کسپر از بدنم بیرون آمده بود انگشتانم را روی موهای خیسش گذاشتم و به او گفتم «دوستت دارم عزیز دلم.» یک عکس از آن لحظه هست که سر وارونه‌اش را نشان می‌دهد.

   دهه‌ی پیش از تولد او را در جستجوی سوژه‌های عکاسی به جاهای مختلف آمریکا سفر کرده بودم. زندگی و کارم را در جاده ساخته بودم و حالا که مادر شده بودم نمی‌دانستم به عنوان یک هنرمند زندگی‌ام را چگونه ادامه دهم. اما فکر می‌کردم اگر فقط بتوانم خودم و بچه را بیرون ببرم شرایط دوباره روبه‌راه می‌شود. پس خودروی ون‌ام را به وسایل راحتی مجهز کردم. بعدها که کسپر زبان باز کرد اسم ون را گذاشت «Mama Car».
 


 

   بارها و بارها از این سر آمریکا به آن سرش رفتیم. کوچ‌های ما به آب‌وهوا بستگی داشت، طوری که بتوانیم لذت پابرهنگی تابستان را تا جای ممکن در ماه‌های زمستان هم داشته باشیم. از صخره‌های بیابان و درختان جنگل بالا می‌رفتیم، با چوب برای خودمان حصار می‌ساختیم، از برگ‌های کاج به عنوان چاشنی کیک استفاده می‌کردیم. گاهی یک دست‌انداز در جاده ممکن بود چند ظرف شیشه‌ای را تکان دهد و انواع حشرات از آن‌ها بر کف ون بریزد. روز بعدش از خواب که بیدار می‌شدیم لای موهایمان کفشدوزک پیدا می‌کردیم؛ فهمیدم کفشدوزک‌ها گاز هم می‌گیرند. کسپر فکر می‌کرد اینها عادی است، فکر می‌کرد بقیه‌ی مامان‌ها هم در مک‌‌دونالدز می‌نشینند و فیلم در دوربین می‌گذارند، بقیه‌ی بچه‌ها هم مثل او با سنگ‌ها بازی می‌کنند در حالی که مادرشان دارد صحنه‌ای را ترکیب‌بندی می‌کند. بعضی وقت‌ها در ماشین یک چرت می‌خوابید و بعد که بیدار می‌شد می‌پرسید «کجاییم مامان؟ داریم می‌ریم ویو (view) بخریم؟» یا به یک ون در خیابان اشاره می‌کرد و می‌پرسید «کیا تو اون Mama Car زندگی می‌کنن؟» خیلی پیش می‌آمد که مردم گمان می‌کردند خانه‌به‌دوش هستیم و می‌خواستند به ما غذا یا پول بدهند. در زمین‌های بازی، بعضی والدین بچه‌هایشان را از ما دور نگه می‌داشتند: «سوزی، برو اون طرف بازی کن.»
 


 

   جاده پیوند ما دوتا را محکم می‌کرد، البته گاهی با شیوه‌ای خشن. کسپر همیشه در مرکز توجهم بود و مدام در تقلا بودم در آن میان فضایی برای کار پیدا کنم. وقت‌هایی که این فضا پیدا می‌شد، احساس می‌کردم عکاسی‌ام در حاشیه‌ی بچه‌داری‌ام قرار دارد. موهبت فکر کردن زیاد راجع به برنامه‌هایم، جای خود را داده بود به کار سریع و همزمان با کارهای دیگر و بردنِ بهترین استفاده از آنچه که هست. یاد گرفتم خودم را به اتفاقات ـــکه کم هم نبودندـــ بسپرم. کسپر نه‌تنها چگونگی عکاسی بلکه موضوع عکاسی‌ام را تغییر داد؛ حضورش در هر کاری که می‌کردم پررنگ بود، با وجود این انگار با هر عکس از او دورتر می‌شدم. یادم می‌آید یک بار سرش غر زدم «جف وال مثل من مجبور نیست وسط عکس گرفتن‌اش ساندویچ کره و بادوم زمینی درست کنه!» و او که چهار سال بیشتر نداشت در جواب درآمد که «إه؟ جف وال دیگه چه کارایی رو مجبور نیست انجام بده؟»
 


   با تمام عشقی که به کسپر داشتم، در عکس‌هایی که از او ثبت کردم عواطف یک مادر عاشق دیده نمی‌شود چون محدودیت‌هایی داشتم ـــ هنگام عکاسی از او یا در ماشین خوابیده بود یا قانع نشده بود محل اسکان را ترک کند یا بغل کردن بدن پرپیچ و تابش اجازه نمی‌داد دنبال کسی بگردم که از ما عکس بگیرد. معمولا عکس‌هایی که از او می‌گرفتم عصبانی‌ام می‌کرد، با خود می‌گفتم یعنی این بهترین عکسی بود که می‌توانستم بگیرم؟ خیلی وقت‌ها اصلا نمی‌گذاشت از او عکاسی کنم ـــ ثابت ایستادن در برابر یک دوربین قطع بزرگ می‌تواند کار خسته‌کننده‌ای باشد.

   برای عکاسی از او التماسش می‌کردم یا قول جایزه می‌دادم؛ مواقعی که اجازه می‌داد ژستی ناراضی می‌گرفت. یکی از روش‌های محبوبش این بود که دستانش را جلو صورتش بگیرد، بعدها با شیوه‌های ظریف‌تری این اعتراض را نشان می‌داد، مثلا بدنش را به داخل خم می‌کرد و موهایش جلو صورتش می‌ریخت. یک بار که منتظر قطاری بودیم که هیچ وقت هم نیامد، کسپر خودش را از من جدا کرد. دوید داخل علف‌های بلندی که در خط آهن روییده بود و داد زد «به تو هیچ نیازی ندارم، به هیچکس نیاز ندارم!»
 


   در سال ۲۰۱۰ تصمیم گرفتم از جاده بیرون بیایم و کسپر را در مدرسه ثبت‌نام کنم. دلایل زیادی برای این تصمیم داشتم، یکی از مهم‌ترین‌هایش این بود که زندگی آزادانه‌ی من داشت به استقلال او تعدی می‌کرد. او که زمانی چیزی نمی‌خواست جز بودن من در کنارش، حالا زندگی در ون برایش کوچک شده بود. در یکی از آخرین سفرهای دوتایی‌مان که داشتم در بزرگراه می‌راندم، هزار بار در ذهنم حساب هزینه و فایده‌ی این زندگی را کردم، می‌خواستم ببینم آیا واقعا ادامه‌ی کار من ارزش اذیت شدن کسپر و پدرش و خودم را دارد. بلندبلند فکر کردم و گفتم «نمی‌دونم چرا دارم این کارو می‌کنم؛ نمی‌دونم چرا کارم عکاسیه.» کسپر که حالا شش سال داشت گفت «مامان، تو کارت عکاسیه تا بتونی تو جاده‌ها سفر کنی.» انگار گفته باشد «می‌بخشمت.»

   الان چهار ماه از سال را در جاده می‌گذرانم و کسپر دو ماهش را همراهم است. آن دو ماهِ دشوار بدون بچه ـــ ژانویه و ژوئن ـــ را به زحمت می‌توانم مال خودم بدانم، چرا که از یک سو مادری ازخودگذشته هستم و از دیگر سو هنرمندی خودشیفته، گاهی احساس می‌کنم مادری خودشیفته هستم و هنرمندی که خودی برایش باقی نمانده. می‌دانم وقتی کسپر را ترک می‌کنم امن و امان خواهد بود ـــ هر چه نباشد او با پدرش است ـــ اما با این حال هنگام بازگشت دلم شور می‌زند و ماشین را پر از کادوهای غیرضروری می‌کنم و طوری با سرعت می‌رانم که گویی می‌خواهم نجاتش دهم.
 


   استقلال تقریبی‌ای که در رانندگیِ تک‌وتنها و آهسته به سمت غرب به دست آورده‌ام کارم را دوباره متحول کرده است. حالا خود جاده سوژه‌ی عکس‌هایم است: سیمان‌های ترک‌خورده، روغنی بودنِ زیرِ ماشین‌ها ـــ ماشین هم به عنوان یک سمبل و هم به عنوان یک حقیقت در منظره‌ی آمریکا. گاهی به ذهنم می‌رسد که این عکس‌ها را در ده‌مایلیِ محل زندگی‌ام هم می‌توانم بگیرم. اما با این حال سفرهایم به آن سوی کشور را ادامه می‌دهم.

منبع:
The Newyorker