در روز دوازدهم بهمن ۱۳۸۶ قدرت الله کسراییان، عکاس طبیعت، پس از تحمل دورانی سخت از بیماری دارفانی را وداع گفت. برادر بزرگ او، نصرالله کسراییان، متن زیر را از طرف خانواده کسراییان درباره او نوشته که میخوانید.
نه سنگها تو را میشناسند و نه لکهی سیاهی که درون آن غبار میشوی،
خاطرهی خاموشت نیز ترا نمیشناسد، زیرا که تو برای همیشه مردهای …
زیرا که تو برای همیشه مردهای، همچون دیگر مردگان زمین …
هیچ کس ترا نمیشناسد، نه، لیکن من برایت ترانه میسرایم، برای زندگی نامهی کوتاهت،
برای بلوغ بی همتای شعورت، به خاطر اشتهایت برای مرگ و چشیدن طعم آن،
برای آن اندوهی که در شادی دلیرانهات بود.
-لورکا
قدرت در شهریورهزار و سیصدو سی و شش در خرم آباد متولد شد. دیپلماش را همان جا گرفت. سربازیاش را به عنوان سپاهی دانش در روستایی نزدیک همدان گذراند و سپس در روستایی نزدیک خرم آباد به عنوان معلم مشغول به کار شد. چون به هنگام خدمت در روستا حاضر به گرفتن نان و تخم مرغ (هدایای مرسوم روستاییان به معلمها و ژاندارمها) نشده بود چپ شناخته میشد. پس از انقلاب از طرف … مورد سوء قصد قرار گرفت که به سبب نشانه گیری نادرست به قتل خواهرزادهی شانزده سالهمان انجامید. این مرگ تاثیری پنهان و دیر پای بر روحیهاش گذاشت – گرچه هیچ گاه به صراحت در این باره صحبتی نشد، اما به گمان من همواره احساس میکرد زندگیاش را مدیون مرگ «دیگری» است. احساسی که با گذشت زمان تبدیل به احساس دین در برابر دیگران بسیاری شد – او به طور مشخص بارها و بارها جان خود را برای نجات دیگران به مخاطره انداخت.
اندکی پس از انقلاب توسط نو مسلمانان از آموزش و پرورش اخراج شد و برای گذران زندگی به کارهای مختلفی روی آورد. او که از همان کودکی علاقهای بسیار به کارهای فنی داشت و در دوازده-سیزده سالگی رانندگی را نزد یکی از شوهر خواهرهایمان یاد گرفته بود مدتی مسافرکشی کرد. مدتی همراه یکی دیگر از برادرها روی تریلرهای گندم کش کار کرد و بعدها به نجاری، آهنگری، جوشکاری، مکانیکی، کارهای تعمیراتی و کار در یک دفتر مشاوره
فنی و غیره پرداخت وسرانجام همکار برادر بزرگترش شد.
حدود ده سال با یکدیگر کار کردیم. دورهای سرشارازاحساس امنیت، صمیمیت و لذت بردن از کار. مشکلی نبود که با وجود او حل نشود. زیاد اهل شوخی و خنده نبود – بی آن که از طنز بی بهره باشد. زیاد حرف نمیزد. بیشترکار میکرد. و هر کاری را با دقت و وسواس و احساس مسئولیت تمام انجام میداد. به یاد ندارم که هیچ گاه اظهار شکوه یا خستگی کرده باشد. شکیباییاش در برابر دشواریها حیرت انگیز بود. باهم خانه ساختیم. باهم مدرسه ساختیم. باهم عکاسی کردیم. و هزارکار دیگر. سفر رفتیم. زندگی کردیم و لذت بردیم. و این همه جز آن کارهایی است که خود مستقلاً انجام میداد. بخش کوچکی از هزاران تصویری که تهیه کرده بود، کتاب «کوههای ایران» شد. بعد از سالهای همکاری برای ادامهی تحصیل کمابیش از هم فاصله گرفتیم. پس از گرفتن لیسانس به قصد آموزش عکاسی، آموزشگاهی راه انداخت و هنوز کارش رونقی نگرفته بیماری به سراغش آمد. با بروزمشکل جدی در تکلم (چیزی که در ابتدا مشکلی عصبی تشخیص داده شد) کار آموزش متوقف شد. اندکی بعد بیماری شناخته شد:
نوعی فلج حرکتی، بیماری بسیار نادری که عمدتاً آن را ناشی از مسمومیت میدانند و تعداد مبتلایان به آن در جهان بسیار اندک است. هرچه توانست کرد. تحرکش کم و به تدریج زمین گیر شد. مدتی در خانهی مادر و بعد از آن نزد خواهر. روزهای سخت. از حدود پانزده ماه پیش به دستگاهی برای تنفس و لولهای برای تغذیه وابسته شد. سال قبل چند روزی به عید مانده اصرار به رفتن داشت، نمیخواست مزاحم کسی باشد. در بیمارستان دو بار بستری شد و به دلایلی بسیار از جمله دلایل قانونی و اصرار اطرافیان بازهم به تحمل رنج و مقاومت ادامه داد. از آنجا که آلودگی هوا و سرو صدا به شدت آزارش میداد به جاِیی که در شمال به کمک یکدیگر ساخته بودیم منتقل اش کردیم. ابتدا خواهرها به نوبت و بعدها پرستاری حرفهای مراقبت از او را به عهده گرفتند. هفت ماه آخر را دوست و انسانی نازنین از اهالی افغانستان پرستاری از او را بر عهده داشت. «عزیز» را می گویم. سه ماه پیش هم قصد رفتن داشت که منصرف اش کردیم. از دو هفته به رفتن اش مانده دیگر تقریباً تمام توانایی ومهم تر از همه امیدش را از دست داده بود. روز پنجشنبه یازدهم بهمن او را از شمال به بیمارستان ایران مهر منتقل کردیم و جمعه دوازدهم به دلیل مشکل حاد تنفسی – چنان که برای این دسته از بیماران پیش بینی شده – جمع دوستان و خویشانش را ترک گفت.
ماههای آخر بسیار رنج برد. با مرگ جانانه مبارزه کرد و برای دیگران استقامت و امید را معنا کرد. تا دم مرگ از آموزش دادن باز نایستاد. در طول بیماری دوستانمان (به خصوص دوستانش در «گروه کوهنوردی تهران») تنهایش نگذاشتند، تنهایمان نگذاشتند و هرکس هرچه توانست کرد. کاری جز این از دستمان بر نمیآید که از یکایکشان صمیمانه تشکر کنیم و برایشان سلامت وشادی آرزو کنیم. از همهی کسانی که پس از رفتن اش ابراز همدردی کردهاند بسیار سپاسگزاریم.
وجودش موهبتی بود. نیکیهایش بس بر بدیهایش میچربید. خوشحالم که چنین برادری داشتهام. فکر میکنم بقیهی اعضای خانواده هم در این احساس با من شریک باشند. دلم میخواست هرآنچه را که در توانم بود برایش انجام دهم. نه به خاطر این که برادرم بود بلکه به این دلیل که بیش از خودش به فکر دیگران بود، برادری بود برای انسان. آخرین خواستهاش که بدلایل پزشکی عملی نشد اهدای اعضای سالم اش بود. تا به آخر چنین میاندیشید. یادش را گرامی میدارم، میداریم. هیچ اندوهی ندارم. تنها بیادش هستم، هستیم. همسرم همیشه به طنز در ستایش تواناییهای من میگفت: «من آنم که قدرت بود پهلوان». اکنون پهلوان مرده است.
یادش گرامی باد.
جزییات یکی از یخچال های زردکوه (تابستان) شهر کرد
شاه شهیدان یکی از قله های زردکوه (پاییز) شهرکرد
صعود از جبهه شمالی سبلان (اواسط تابستان) اردبیل
چشم انداز شمالی سبلان از پناهگاه غربی(تابستان) اردبیل
آبشار سنگان(زمستان)
آبشار سنگان در مسیر پهنه سار (زمستان)
دماوند از مسیر آزادکوه (اواخر پاییز)
دامنه شمال شرقی دماوند (تابستان)
سایه دماوند هنگام طلوع خورشید (اواخر تابستان)