به نظر میرسد که در عکاسی رایج این روزها هدف افراد رسیدن به یک «ظاهر» خاص در کار خود است. احساس میکنم این یک هدف کوتاهبینانه است. زیباشناسی پایدار، بیشتر نتیجهی گزینش دقیق از میان بدنهی بزرگی از کار است و نه چیزی که بایستی دانسته و با قاعده به آن رسید.
فکر میکنم یک فرآیند مشترک برای تازهواردان در ژانر عکاسی وجود دارد و آن تحقیق در مورد آن است، دیدن این که چه سبکهای کاری از قبل وجود داشتهاند و در چه گفتوگویی شرکت خواهند کرد. این لزوماً همیشه چیز بدی نیست اما اغلب فکر میکنم این نوع تحلیل از زیباشناسیهای موجود، افراد را به سمت اتخاذ زبان بصریهای موجود سوق میدهد و رویکرد آزمون و خطای تدریجیِ خودِ آنها نسبت به چیزی که شاید واقعاً بینظیر باشد را تحلیل میبرد.
گرچه این چیزی است که بسیار با آن مخالفت میکنم اما واقعاً درست به نظر میرسد؛ مردم کار عکاسانی مانند بروس گیلدن (Bruce Gilden)، یا فن هو (Fan Ho) را میبینند و با خود میگویند «اوه، عکاسی خیابانی همین است»، سپس بیرون میروند و بر اساس همین رویکرد، آثارشان را خلق میکنند.
اتخاذ یک «ظاهر» بهجای کار کردن از طریق فرآیندِ قصد کردن و آزمون و خطا همچنین به این معنی است که تمامی تداعیهای نشانهشناختی و مفهومی از آن سبک نیز اتخاذ میشوند، خواه قصدی در کار باشد یا نه. مثلاً سبک عکاسی خیابانی «موج نو» شدیداً از ژانر فیلم نوآر اقتباس میشود و مشتمل بر زبان بصری سایهها و ضد-نورهاست که دارای مفاهیم رمز و راز، ناشناس بودن و ابهام هستند.
اگر چه ممکن است با این شیوه به یک تصویر زیباشناختی دست پیدا کنیم، اما اگر قصد انتقال چیز خاصی در میان باشد این همیشه بهترین نقطه شروع نیست. برای مثال، من کسی که بهطور ویژه در سبک موج نو عکاسی میکند را برای عکاسی کردن از یک عروسی استخدام نمیکنم—این سبک نمیتواند داستان لازم را بگوید جایی که در آن کاراکتر و حالات چهره و بدن میتواند اولویت باشد.
در عوض، به نظر من یک راه بهتر برای کار کردن، شروع با مفهوم یا مضمون (تم) است. از این طریق من صرفاً به یک سبک عکاسی نمیکنم و تلاش نمیکنم همهچیز را درون آن زبان بصری بگنجانم. درعوض، قادر خواهم بود ابزارهای تصویری گوناگونی را اتخاذ کرده و آنها را بهطور مناسب به کار ببرم—اگر عادت دارید فقط به یک سبک عکاسی کنید شاید این کار آن قدرها هم که به نظر میرسد آسان نباشد.
به عنوان مثال، اگر یکی از مفاهیم برآمده از سبک موج نو را در نظر بگیریم، مثلاً رازآمیزی، و از آن به عنوان نقطه شروع استفاده کنیم، برای گرفتن عکستان چقدر دستتان باز خواهد بود. بدون محدود شدن به محدودیتهای زیباشناختی، میتوانیم از هر تعداد موقعیت یا شخصیتی عکس بگیریم بیآنکه حتی دغدغهی خلق چیزی شبیه به عکسهای سبک موج نو را داشته باشیم.
به نظر میرسد قاببندی خلاقانه به گونهای که روایت ما را شکل دهد، روشی بسیار واقعیتر و سادهتر برای ارائهی یک ایده است، و فکر میکنم این در مورد بسیاری از مضامینی که آنها را در عکاسی بررسی کرده و تفسیر میکنیم صادق است. عکسی از شادی لزوماً عکاس را محدود به خنده/لبخند مردم نمیکند، اندوه فقط به اشک محدود نمیشود، و عصبانیت محدود به خشونت نمیشود. روشهای انتزاعیتری برای تصویر کردن یک مفهوم نسبت به این ابتداییترین روشها وجود دارد و تصاویر تولید شده با یک هدف قوی به نوبه خود، کمی بیشتر این امکان را به مخاطب میدهند تا از آن تصاویر برداشت و تفسیر خود را داشته و گاهی حتی به طریقی که خود عکاس ندیده، خوانشهای متفاوتی از همان تصویر داشته باشد.
وقتی این اتفاق در کارهای مبتنی بر زیباشناسی رخ میدهد، چیز کمی از نیت عکاس باقی میماند. در عوض، مخاطب صرفاً تداعی خودش از آن سبک را برداشت میکند به جای این که در وهلهی اول چیزی در خصوص مفهوم وجود داشته باشد. مجدداً، در مورد آن معماریهای نور به سبک موج نو—عکسهای ضدنور (سیلوئت)—به طور کلی هر گونه معنای موجود همان خوانش چیزها از طرف مخاطب است و بهندرت قصد هنرمند در این خوانش وجود دارد. آن ایدههای مربوط به رمز و راز و ابهام، نقطه شروع این نوع تصاویر نیستند؛ زیباشناسی نقطه شروع آنهاست.
به نظر من، ذهنیت «اول زیباشناسی» برای برخی افراد عکسهایی بسیار زیبا اما ذاتاً تصاویری خالی میسازد. کار با ذهنیت «اول مفهوم» به این معنی است که تمام لایههای نشانهشناسی، داستان و بهطور کلی محتوای یک عکس، بیشتر منحصر به همان عکس خواهد بود—این به عکاس امکان میدهد تا عکسهایی با معنای غنی و زیباشناسی فوقالعاده تهیه کند و اگر زمینه حذف شده باشد هنوز هم این امکان بالقوه را برای مخاطب فراهم میکند که از عکسها خوانش خود را داشته باشد. صرف نظر از نحوهی ارائهی کار، هدف اولیه کلیدِ یک عکاس برای بالا بردنِ واقعیِ پتانسیل قصهگویی در یک عکس است.
فکر میکنم آنچه تا حدی کم رنگ شده، نقش آزمون و خطا، تحقیق و درونبینی، برای یافتن «زیباشناسی» است. پروژههای شخصی بهجای این که به دنبال تولید بدنهای بر اساس داستانها باشند، دربارهی ظاهر کلی و زیباشناسی شدهاند، بدون عمق—و دوباره، اگر قصد عکاس این باشد که بر اساس عادات و رسوم کار کرده و صرفاً رفع تکلیف کند، این رویکرد جواب میدهد، اما اگر واقعاً میخواهد کارهایی با عمق انجام دهد، شرمآور است که در جنبههای سطحی این حرفه گرفتار شود.
در حال حاضر، این یکی از بهترین توصیههای من به دانشجویانم است: اول مفهوم (کانسپت). بدانید که چه داستانهایی را میخواهید بگویید، در موقعیتها و لحظههایی که پیش میآید چه ارزشهایی برای شما مطرح است. وقتی این شرایط مهیا شد هر تصمیم زیباشناختی در مورد ترکیببندی در واقع مجموعهای از توافقات و سازشهاست در مورد آنچه در دسترس است. این رویکرد تمرکز را روی آن لحظه و موقعیت معطوف میسازد، به دور از هر گونه پیششرط مانند نور یا پالت رنگی.
این نگرش به تلاشم برای توصیف جهان برای خودم هنگام عکاسی پیوند میخورد. اگر چیزی سبب توضیح جالبی، حتی به مقدار کم، شود معمولاً خیلی خوب در عکس معنا خواهد شد. اغلب اوقات این توضیح حول یک عمل، چیزی که اتفاق میافتد، میچرخد و صرفاً دربارهی چگونه به نظر رسیدن چیزها نیست.
این بدان معناست که کار من در حال حاضر حول عمل، تعامل، ژست و احساسات استوار است—اما نور و رنگ به هیچ وجه در آن چیزی که من به دنبال آن هستم نقش ندارند، به شیوهای که وقتی با رویکرد موج نو عکاسی میکنم آنها را مورد استفاده قرار میدهم. در حال حاضر، چیزهایی مثل نور و ترکیببندی برای من چیزهایی هستند که حول و حوش آن ها کار میکنم، نه به سمت آنها، و عکس را با وجود آنها میسازم نه بهخاطر آنها.
اگر تنها دلیل ستایش از عکس ترکیببندی یا نورش باشد، این بدان معنی است که به اندازهی کافی در پیدا کردن یک شخصیت، لحظه یا موقعیتِ مناسب موفق نبودهام. اگر بتوانم به یک عکس نگاه کنم و چرایی آن تصویر را درک کنم، و آن عکس فراتر از ظاهر زیبایش باشد، میتوانم بگویم آن عکسی است که برای مدت طولانی با آن خوشحال خواهم بود.
پینوشت
عکسها متعلق به سایمن کینگ (Simon King) نویسنده مقاله، هستند.