در پستوی فلسفههای بافته و دریافته، چیزی در چهرهی مات زندگی گیر کرده که هر روز مانند دختری کمرو از چهارچوب دفترچهی شعری آشفته به بیرون سرک میکشد. روز، گاهی تلختر از آن است که بنشینی پای بلوطی پیر و با چایی و خرما قورتش بدهی. شب گاهی گرهدارتر از آن است که شانه برداری پریشانیاش را بتکانی.
و این انسان لجوج، با ردپای زخمی و خستهاش از دوبارهها و هزارهها گذشته است با چارقد سیاه مادرانش و پینهی پیشانی پدرانش. گاهی تکیده و خاموش و گاهی در تبسمی ناگزیر نامی را بر گوشهی رودها و دودها دوخته است و سوخته است!
دست پرویزها و چنگیزها اگر به روسری شرمناک سرزمین مادریام رسید از هر تار مویش دردی برخاست و مردی برخاست از آنگونه که حافظ بود و خیام بود و فردوسی بود.
ما ناگفتههایمان را در شعر و متیل و حماسه ریختیم و دهان به دهان روزگار گذاشتیم. ما زخمهایمان را چون خنجری سرخ سینهبهسینه، گرم و سوزان نگه داشتیم. ما مردمان کوه و شکوه از پلهی استخوانهایمان بالا رفتیم و پدربزرگ شدیم. بچههایمان را به دهان گرفتیم و مانند پرندهای جوان بر شانهی باد از سردها و دردها گذشتیم. ما درختان پیری بودیم که ریشههایی جوان داشتیم.
در تاریخ کمتر شنیده و دیده شدهی لرها، ردپای مردان و زنان سردیار بسیاری است که چشم بهراه «مارکز»هایی مانده تا صدسالهای تنهایی و رهاییشان را کتاب کنند و چهرههای پنهانشان را در قاب عکسها بنشانند.
امروز فرزندان بلندبالای این سرزمین سرکش، هنروران شعلهور گفتهها و ناگفتههایمان هستند.
گلههای سربلند از کمرکش کوهها سرازیر میشوند و مادربزرگها با بوی نان تازه از راه میرسند. مردها با داسها و داستانهای تازه، پیاده و ساده همراه با خانههای سنگی و کپرهای دلتنگی، در شعرها و عکسهایمان به دنیا میآیند.
عکسها لهجههای دیگرگونهی زندگیاند. با خندهها و اشکهای مانده بر چهرههای سنگشده، قشنگ شده!
از عکس اگر میگوییم چون شلال گیسوان بیدی در باد، باید به نام حسن غفاری گره بخوریم و از او بگوییم که قاب دوربینش به هزارتوی زندگی مردم این دیار نزدیک شده است و عکسهایشان چون بیتهای شعری بلند شاهنامهای دیگرگونه ساخته است.
حسن غفاری، هنرمند انسانشناس و فرهیختهایست از تبار ما که با دیدگاه ژرف و ساختارمندش، عکسهایی برجسته از زندگی و برازندگی این سرزمین گرفته است. مردی که خود از ریشه و بیشهی پرندگانیست که میتوانند فرهنگ و زندگی این مردم را بر گوشهی قبای بلند هنر بنویسند و پندار و گفتار و کردارشان را بر بام بلند بادها و یادها چون پرچمی در اهتزاز تکرار کنند.
عکسهای حسن غفاری شعرهای مجسماند. سرشار از طبیعت و زندگی و انسان. درگیر با فلسفههای زندهای از چرایی و چگونگی زیست و نیست آدمی. پوششها و کوششها و بافتهها و ساختهها و داشتهها و کاشتههای مردم ما از دریچهی نگاه حسن غفاری چون خطی ژرف بر صخرهای بلند ماندگار شده است.
در این روزگار تلخ که سرودن حتی برای پرندگان دردیست، زندگی را به تصویرکشیدن هنری دیگرگونه میخواهد. در سرزمین گرگها به خندهی برهها دل بستن، شعری نایاب است از آنگونهها که حافظی باید.
در این سالها که با حسن غفاری نشستهام و او را شنیدهام و با لالایی عکسهایش خوابیدهام، گونهای امید در دلم زنده شده است. گونهای شادی ناپیدا که امیدوارم میکند به ماندگاری گوشهای از فرهنگ و نگاه و باور مردم و طبیعت سرزمینم.
هرچند حسن غفاری چهرهای ست که به همه ایران وابسته است و تنها در چهارچوب نژاد و ایل و دیار ما نمیگنجد ولی دغدغههایش برای سرزمین مادری و مردم لر و ترک این دیار ستودنی است. من بر این باورم که غفاری خود نیز گوشهای از فرهنگ ما شده است که برایند نگاه و احساس و سخنوری و جسارت و هنر تاریخی این مردم را در او به خوبی میتوان دید.
عکسهای غفاری پنجرهی سرسبز و گستردهای ست که از دل آن میتوان شعر و دانش و حس و آگاهی را با هم دید. شیداییاش جاودانه و هنرش پایدار باد.