عکس: حسن غفاری، زنده یاد کیعطا طاهری بویراحمدی
هنوز به نبودنش عادت نکردهام و گاهى تا مرزِ این توهّم که پایانِ هفته با دوستان همدل میروم سراغش، بر لبم -افسوس خوران- زهرخندى مى نشانَد. به خود مى گویم:
دریغ از نبودنِ انسانى بدان سان بزرگ که پیرانه سر، جوانیهای بسیار کرد و تا آن جا که توان داشت، از خواندن و آموختن و به نیکى زبان ریختن، دمى فروگذار نکرد. گرانمایه مردى که در این وانفساى تهدید و تحریم و تعلیق و تردید و تسلیم و تحقیر و تبعید (با تشدید پر فشارت در هر کلمه از هر زبان و در هر زمان) چه به آرامى اما پرپژواک، امید را میسرود، از تمرینِ مدارا میگفت و همه را به جستنِ راهى براى تدبیرِ امور فرا مىخواند. کى عطا طاهرى! انسانى در سمتوسوىِ روشنِ زندگى!
به باورِ من، زندگى هم روشنى دارد و هم تاریکى! و از جملهی این تاریکىها، یکى هم تاریخِ تاریکِ استبداد است و استبداد همان زورِ نابرابرى ست که دستانى تازیانه وار و پاهایى فروشده در منجلاب فساد دارد با انبانِ زرى که از مردمان به یغما برده و زبانى که به بازىِ ریا و تزویر دراز کرده است. پىآمدِ استبداد، درد است و درد براى آدمیان، بند و جهل و نابرابرى است و براى جهان، بر باد رفتن و خشکى و گرسنگى.
آنچنان که پیش از این در کتابِ پنجرهاى به سوى زندگى (عکس -نوشتههایى از من و حسن غفارى)، در کنارِ تصویرى از کىعطا و دربارهی او نوشته بودم:
– در میانِ شب/ چون آفتاب ایستاده بود/ و شگفتا!/ شب را پایانى نبود…
پیرِ فرزانهی ما! شعلهی پرفروغِ خورشیدى بود در این تاریکى.
درخت را نکشید (پیامِ او بود.) مَمیرو (داستان او بود.) شاهنامهى کىسالار (کتاب او بود.) بخوان (پیشنهاد او بود.) کىبانو (ملالِ او بود.) و کوچکوچ (زندگانىِ او بود.).
هنوز در گوشم مىپیچد زنگِ خوش آهنگِ صدایش که سالها پیش از من پرسید:
– این روزها در هر محفل و انجمنى مىشنوم از پُستمدرن مىگویند. مىتوانى فشرده امّا روشن به من بگویى پستمدرن یعنى چه؟
و من در حدّ سوادم گفتم:
– یعنى چنین و چنان و مرگِ فراروایتها!
و پس آنگاه او بخشى از داستانِ دستنویسش (سوارِ نیمشب در سپیدهدم انقلاب) را برایم خواند:
– …نفرین بر این زندگی! ننگین باد دوران تاریک که در آستانِ به اصطلاح تمدن بزرگش، فقیر، فقیرتر میگردد و دارا، داراتر! کارگر و دهقان از ستم و بیداد ازپا میافتند و نمیدانند چه باید کرد. روشنفکر از خفقان و درماندگی آه میکشد و جان میدهد و کارمندِ نیازمند، خموده نظارهگر این همه فجایع است و خمیازه میکشد. همه در کنار هم و بیخبر از هماند، یا آتشبیار جهنّمِ حکومتاند. ننگ است. توحّش بزرگ است. تا کِی سکوت، سکوت جانکاه! در گوشه و کنار وطن، دیوارهی ترس شکسته است. ما همه مسئولیم. بیتفاوتی و سکوت گناهی نابخشودنی است…
و اینک این آهنگ – خاطره مرا برمى دارد و میبرد به حیاط خلوت ذهنم، وامى دارد به تماشاى یک قاب عکس از طاهرىِ عزیز، جا خوش کرده بر دیوارِ یادگارى مغزم که تصویرى زنده و تمام عیار از اوست؛ عکسى از عکاس هنرمند (حسن غفارى) که با کىعطا حشر و نشرش بسیار بود و او را در جایگاهِ روشنفکرى فرزانه و میراثدارِ یک فرهنگ، از دل و جان دوست میداشت. بگذارید حاشیه را وانهم و از زبان خودِ کىعطا دربارهی این عکس بگویم؛
– من در زندگىام عکسهاى بسیار گرفتم و در بسیارى عکسها بودم و هستم اما این عکس، مرا آنچنان که خود مىشناسم و (مىپندارم که) هستم، به تصویر کشیده است. تصویرى که هم به بودِ من اشاره میکند و هم نُمود مرا به نمایش میگذارد. نمایى نزدیک اما دور که از عهدهى به تصویر کشیدنِ من (آن چنان که هستم نه چنان که به نظر مىرسم) به خوبىِ هرچه تمامتر برآمده است. یک لطفِ هنرمندانه که مرا از معرفى کردن خود به دیگرانى که آنها را نمیشناسم اما برایم اهمیت دارند، بىنیاز مىکند.
خیره در تصویرِ اثرگذار او، ذهنم به هزار جا میرود، دنیایى از کلمه در زبانِ درونم آفریده میشود و اندیشههاى بسیارى در عمق وجودم شکل میگیرد. از آن همه یکى نیز درهم تنیدهاى از پرسشهاى زیر است؛
اگر مىخواهى بدانى که طاهرى، پدرِ خوبى بود یا نه؟ (با فرزندانِ گرانسنگش همسخن شو.)
اگر مىخواهى بدانى که مردِ نیکى بود یا نه؟ (از همسر مهربان و شکیبایش بپرس.)
اگر مىخواهى بدانى که شهروندىاش چگونه بود؟ (به همسایههاى دیوار به دیوارش سر بزن.)
اگر مىخواهى بدانى که براى میهنش چه کرد؟ (به کوچه پس کوچههاىِ تاریخِ دیارش پا بنه.)
اگر مىخواهى بدانى که میان آنچه که مىنمود و آن که بود، فاصلهاى هم بود یا نه؟ (دفتر زندگىاش را ورق بزن.)
اگر مىخواهى بدانى که چگونه دوستى بود؟ (از رفقاى سالهاى دور و نزدیکش بشنو.)
و… امّا اگر مىخواهى بدانى که چگونه انسانى بود و در کدام سمت و سوى جهان (جهانِ اندیشه و زندگى) ایستاده بود، از من بخواه تا تو را به دیدنِ دوبارهىِ این عکس و بازخوانىِ نوشتههایش فرابخوانم. من، انسانى که در آستانهى مرگ بر بالینش نبودم امّا مرثیه سُراى سوگِ اویَم:
…
بى تابِ لحظههای نابِ با تو بودن بود، اى آفتابِ مشرقى!/ دریغ، دیگر از خواب بر نخواهد خاست.
روحش پرنده/ رؤیایش پرواز/ چشم به راهِ فردا نشسته بود./ دریغ، دیگر از خواب برنخواهد خاست.
تنها زنده نبود/ زندگى هم میکرد/ کارى به کار مردگان و مرگ نداشت./ دریغ، دیگر از خواب برنخواهد خاست.
عاشقِ خوبى/ با بدى دشمن/ دل شکسته در غمِ انسان./ دریغ، دیگر از خواب برنخواهد خاست.
روحى از قالب زیاد بود/ در خودش نمیگنجید/ از دو سوى تا بى نهایت میرفت./ دریغ، دیگر از خواب برنخواهد خاست…
در شگفتم از این سررشته که او از خود به جاى نهاده است؛ بافته شده از کلماتى رقصان و رها و شادان، بهسانِ سرنایى پیوسته به بیکرانگىِ جهان که با وزشِ خنکاى هر یادى به سخن درمىآید:
«- پس از مرگم، هر آن انسان مهربانى که در پىِ همنشینى و هم سخنى با من است، مرا در درختانى که کاشتم، خاطراتى که بر جاى گذاشتم، کتابهایى که نوشتم و آرزوهایى که در سر داشتم، به یاد آورد!»