دارم سعی میکنم یادداشتی برای پروندهی جدید سایت عکاسی بنویسم. عنوان پرونده را گذاشتهاند اینستاگرام و شبکههای اجتماعی یا یک چنین چیزی. خیال میکنم اگر قرار باشد از یک نفر بخواهیم که مطلبی دربارهی اینستاگرام بنویسد، درستش این است که من در مقام یک «نیسنده»[۱] انتخاب آخر باشم. هیچ انس و الفتی با این قصه ندارم. خیلی به ندرت به آن سر میزنم و اغلب موارد هم چیز زیادی دستگیرم نمیشود. گشتن در اینستاگرام برای من به این میماند که با یک سدان مضحک ساخت شرکت سایپا به سرعت و لرزه از جادهای بگذرم و بیلبوردهای کنار جاده را به سرعت برق و باد رصد کنم. درست نمیدانم پدیدهای به نام اینستاگرام از کی شروع به کار کرد و چه زمان جان گرفت و دل خلق را ربود و چطور در مدت کوتاهی این اندازه همهگیر شد. میتوانم سرچ کنم و در این باره آگاهی کسب کنم. اما این کار کمک چندانی به من در مورد یادداشتی که میخواهم بنویسم نمیکند. از این گذشته هر جویندهیِ علاقهمندی میتواند سرچ کند و دربارهی این موضوع و یا هرموضوع دیگری که میخواهد بر دانستنیهایش بیافزاید. در زمانهای زیست میکنیم که دیگر مثل سابق دانستن دربارهی چیزها، فضیلتی محسوب نمیشود. غول دیجیتال برخلاف رسم باقی غولهایِ قصه، همه چیز را میبلعد و استفراغ میکند.
در دسترس بودن اطلاعات ویژگیِ یگانهی زمانهی ماست در قیاس با هر وقت دیگری. بخش بزرگی از اطلاعات را در معنایی وسیع، تصاویر تشکیل میدهند. گذشت آن زمان که دیدن گرندکنیون و پارک ملی ایالات متحده برای خودش کاری بود. در زمانهای هستیم که نه تنها دیدهایم که استونهنج و والاستریت چه شکلی هستند، میتوانیم در آنی آنها را احضار کنیم و نماهای مختلف آنجا را ورانداز کنیم. بلکه حتی مراسم عروسی آقای جیم با خانم اُ را هم میتوانیم روی گوشی تلفن همراه خود اندک زمانی دیرتر از کسانی که به مراسم دعوت شدهاند ببینیم. باعث شگفتی نخواهد بود اگر که خیلی اتفاقی عکسی از جشن تولد دخترِ مدیرِ فروشگاههایِ زنجیرهایِ ایکس را با حسرت روی صفحهی مونیتور یک مغازهی خواربار فروشی جزء ببینیم.
و یا وقتی در کافهی محقری در گوشهای از خیابان ایتالیا مشغول صرف قهوه هستیم، صدای هق هق گریههای اعجوبهی مصری آیندهداری را بشنویم که تصور میشود بازیهای جامجهانی را از دست داده است. یا مثل خواندن خبر مرگ به هم نزدیکِ خانم ویدا قهرمانی و ناصرخان ملکمطیعی و دیدن تصویر اولین بوسههای سینمای رو به موت ایران از پس پنجاه سال جان کندن و چیزهای دیگری از این دست وقتی ایستگاه صادقیه را به سمت گلشهر ترک میکنیم. اما چیزی هست که همهی خوشبینی ما به این قصه را دچار تلاشی میکند؛ سادگی در دسترس بودن، تضعیف کنندهی حافظه است. هم به معنای حافظهی فیزیکال انسانی، هم به معنای حافظهی جمعی بشر. روح دیجیتال به قدر و قوهای بر زندگی حاکم شده است که انگار دیگر نیازی به حافظه نیست. حافظه نحیفتر و بیمصرفتر از هر زمانی به کنجی رانده شده. چشمانداز آینده هم، باروریِ دوبارهیِ حافظه از پس نسیان را تقلایی بیفایده مینمایاند، مثال امری بدیهی. خیال میکنم برای تبیین و توضیح آنچه گفته شد نیازمند به دست و پا کردن ادله نباشم.
سعی کنید شمارهی تماس نزدیکترین کسان خود را به یاد بیاورید. و یا بدتر از آن، به یاد بیاورید آخرین باری که شمارهی محبوبی، عزیزی، جان شیفتهای، کسی را به خاطر سپردهاید کِی بوده است. از چه زمان عکس محبوبهها از کیف پولها قاپیده شد و از روی آینهها افتاد.
اینستاگرام یا هر شبکهی اجتماعی دیگری با کارکردی شبیه به آن، دقیقا این خوشبینی را به ما خورانده است که نگران نباشید ما به جای شما به خاطر میسپاریم. ضبط خواهیم کرد که شما چه موقع کجا بودهاید و چه حسی داشتهاید. غول دیجیتال به نرمی و خرمی در حال تهی کردن حافظه است از یادها. شبکههای اجتماعی به رغم آنکه در کار مدام به خاطر سپاریاند، همزمان کارخانهی حافظه روبی هم هستند. دهههای پایانی قرن بیستم را شاید بتوان آخرین سالهای حیات معنویِ مرشد ـ روشنفکرانی دانست که به شکل غیررسمی وظیفهای برای خود تعریف کرده بودند؛ مثال یک حافظهی مرکزی، یک نهیب دهنده، یک حسگر آلارم دهنده، برای تودههای بیزبان همیشه پیرو، آنها به سانِ پیامبرانی امروزی در خود این شأن را پرورده بودند که هدایت و تعالیِ جامعه، بیوجودِ آنها غیرممکن مینمود.
قصد پرداختن به این قصه را ندارم و صرفاً برای درک آنچه امروز تودهها بر عهدهی شبکههای اجتماعی نهادهاند، میخواهم نقش آنها را در سلب مسئولیت به یادسپردن و به یاد آوردن، یادآوری کنم. تودهها با اقتدایِ بی چرا و چون به آن اسطورههای خستگی نشناسِ خواندن و نوشتن، شاید آگاه میشدند یا نه، اما یقیناً تسکین پیدا میکردند و با وجدانی راحت از خود به عنوان مصداقی از مفهوم انسان، سلب مسئولیت میکردند. کسی هست که جای ما فکر کند. کسی هست که مراقب همهچیز باشد. کسی هست که جای ما بخواند و جای ما بنویسد. باور به همین یک دلیل و فقط و فقط همین یک دلیل کافی است که نسبت به نقش ویرانگر آنها، در محرومسازی تودها از کوشش فکری و کنکاش در فهم ماجراهای زندگی اجتماعی، مطلع شویم. این مثال را نه برای تخطئهی مرشد ـ روشنفکرها بلکه به عنوان نمونهای تاریخی از اتفاقی که منجر به تهی کردن جامعه از حافظه شد آوردم؛ مثالی تسهیلکننده در فهم معنای «سلب مسئولیت از خود».
تودههای به ظاهر تشنهی آگاهی به سادگی مسئولیت اجتماعیشان را به جادوی سواد و فرزانگی، به کسی یا کسانی فرادست، تنفیذ میکنند. کسی که جای آنها بخواند، کسی که جای آنها بنویسد، جای آنها ببیند و حتی به جای آنها برای درد و رنجهای بشری متأسف شود و جای ما و آنها غصه خورد. امروز اجتماع انسانی از این کسان خالی شده است و تودههای بیشکلِ هم روزگار ما، مسئولیت به خاطرسپاری حوادث و اتفاقات و تصاویر را به سادگی به شبکههای اجتماعی سپردهاند.
زمانی مالکیت و نگهداری از دستگاههای فتوکپی در کشور شوراها حکم مرگ داشت. قرائت روسی از کمونیسم راهی جز این نمیشناخت که با دور از دسترس نگه داشتن اطلاعات، جامعه را کنترل کند. گفته شده است که آقای استالین که میدانست دچار بیماری پارانویا است، دستور داد که لغت پارانویا را از لغتنامهها حذف کنند. در شوروی استالینیستی باقی مسائل هم به اقتضای اهمیتشان به همین سرنوشت دچار شدند؛ با روشی که به طور کلی میتوان نام آن را روش روسی گذاشت.
اگر اساساً قائل به رویکردی با شمایلی محافظهکارانه و ارتدوکس به نام روش روسی در ادارهی جامعه باشیم، میتوانیم در سوی دیگر داستان نیز بدیلی برای آن متصور باشیم. روشی دیگر برای کنترل دادهها که من نام آن را روش امریکایی میگذارم. خوشایند و دلپذیر و خواستنی، زیر پوشش آزادی و انفجار اطلاعات. در ساختارِ دلبسته به این روشِ کنترل، نه تنها داشتن و استفاده از دستگاه فتوکپی حکم مرگ ندارد، بلکه آن را به هزار ترفند به شما میفروشند. شما دیگر نه تودهیِ بیشکلِ تشنهیِ دانستن، که تکهای از کپهیِ انبوهِ مصرفکنندگانی هستید منتظر خدمت، چشم به راه مواهب عصر تازه، چشم به راه گودو. اختهکردن ذهنها از تواناییهای فردی، مأیوس کردن گونهی انسان از درک چیزها و دانستن دربارهی آنچه بر او میگذرد کار سادهای خواهد بود اگر که به یاد بیاوریم که پیشتر مثل یک مورد آزمایشگاهی او را با ترفندی فریبا به شهروندِ جهان تغییر ماهیت دادهاند و کمی دیرتر او را به دلقکی به نام کاربر دنیای مجازی فروکاستهاند. و این همه، تهی کردن حافظه است، با در معرض انبوه دادهها قرار دادن. زمانی دستگاه تکثیرکاغذی و تلویزیون و حالا شبکههای اجتماعی دیجیتال.
اگر روشی که من نام آن را روسی گذاشتهام با این درز مواجه بود که به هر حال خاطرهی فقدان از خود برجای میگذاشت و این خود دردسری مضاعف بود در کار دشوار کور کردن حافظه، اما روش امریکایی به طرزی بینقص، بیرحمانه اطلاعات را زیر هم مدفون میکند. خبرها خوانده نمیشوند، خبرها دیده نمیشوند، عکسها در آنی از دیده محو میشوند. به یاد بیاورید که چگونه روزانه با اسکرول کردن گوشی همراه خود تصویری از پی تصویری میمیرد. استوریهای اینستاگرام که برای محو شدن همرسان میشوند، استعارهای هستند از فراموشاندن و توصیه به فراموش کردن و از یاد بردن.
«از فتوکپی متنفرم»، این عنوان یک مقاله است. من نخستین بار این عنوان را در اوایل دههی هشتاد شمسی زمانی که دانشجوی عکاسی بودم از استادم که نام او در خاطرم محفوظ است، شنیدم؛ او برای توضیح مطلبی پیرامون چراییِ خواندن، سخنش را با این عبارت آغاز کرد.
«از فتوکپی متنفرم» نفرین یکی از استادان امریکایی استادم است به فرهنگ مصرفگرای امریکایی و در آن به راه و رسم احمقانهای تاخته است که هر متن وسوسه کنندهای را به دستگاه زیراکس میسپارد به طمع و سودای آنکه زمانی خوانده خواهد شد. زمانی که هرگز فرا نمیرسد و سودایی که از خانه، زبالهدانی از کاغذهای بیمصرف میسازد. این قصه را میتوان به آرشیو کردن فیلمها و موزیکها هم تعمیم داد. آرشیو برای آرشیو. آرشیو برای ندیدن.
اکنون از پس بیمعناییِ آرشیوهای کاغذی، شبکههایِ اجتماعیِ مجازی مسابقهی آرشیوسازی را به گونهای دیگر سامان بخشیدهاند. مشغولیتی مدام در کار مختل کردن حافظه از یادها.
امروزه روانشناسیِ بالینی آشکارا، خواسته یا ناخواسته، تبدیل به نوعی دین شده است با نسخههایی از پیش تجویز شده، درست عکس آنچه از مفهوم روانشناسی به ذهن متبادر میشود؛ این کار را بکن … آن کار را نکن … با او اینگونه سخن بگو … با دیگری آنگونه … و فهرست بلندی از توصیههایی شبیه به ذکر و وردهای هزارههای ماضی. عجیب نیست که شبکههای اجتماعی نیز حال صومعههایی را پیدا کرده باشند که به اقتضای عادت، و نیاز به تسکین و مراد گرفتن، گاه از پیِ گاه باید که به آنها سر بزنیم و به ضریح آنها دخیل ببنیدم. سرک کشیدن به توییتر رئیسجمهور حکم فریضهای پیدا کرده است و خندیدن به توییتهای ویرانگرِ ترامپ، سرگرمی عصرهای جمعه، و دوشنبهها، دوشنبههای دیوانه، تبدیل شدهاند به روز سوگواری و گریستن برای فوکهای دریایی قطب شمال.
نجف شکری قبادی
روزهای اول ماه آخر بهار ۱۳۹۷ هجری ـ خورشیدی
دربارهی تصاویر:
عکسهایی که در خلال خواندن این متن مشاهده میکنید، آخرین تصاویری هستند که نگارنده به طور اتفاقی در اینستاگرام دیده است. در چهار روز گذشته، چهار بار به این شبکهی اجتماعی سرک کشیدهام و دست آخر واپسین تصویری که روی صفحه دیدهام را نگاه داشتهام. ضمناً برای انتشار عکسها همراه این متن، از صاحبان عکسها اجازه گرفتهام.
پینوشت:
[۱] واژهی نیسنده، آموختهی من از دوستی افغانستانی است که نامش حسین بود و اسم فامیلش را نتواستم به یاد بیاورم. حسین کتابدار کتابخانهی دانشگاه شهر مزار بود که مشتی تروریست بزدل او را از جهان ما ربودند و جان شریفش را تکه تکه کردند. یادش در ذهنم همیشه گرامی است.
چه خوب نوشتید. همینطوره . من این رو خیلی روشن در برخورد با افراد می بینم و شگفت زده می شم وقتی می بینم افراد خیلی چیزها رو فراموش می کنند که هیچ انتظار نمی ره فراموش بشن . انگار بدل به ماشین هایی بی حس شدن، و روشنه که این حافظه روبی عاطفه روبی رو هم همراه داره متاسفانه .وقتی می شینی برای دو کلمه حرف زدن بیشتر شبیه اینه که دیوار رو مخاطب قرار دادی تا انسانی با گوشت و خون. آنقدر در طول روز با عکس و استوری های قلابی همدیگر رو محاطب قرار می دن که چیزی از احساس واقعی در خاطرشون نمی مونه و فراموش کردن انگار که چطور می شه ارتباط انسانی سالم و عمیقی برقرار کرد. فعلا تنها چیز عمیق سطحی بودنه. باز هم چه خوب که آدم گاهی وقتی به چنین مقاله هایی برمی خوره و کمی آروم میشه از اینکه کسانی هم هستند همفکر با او. در زمانه ای که چنان تعصبی بر شبکه های اجتماعی بخصوص اینستاگرام وجود داره که انتقاد از اون افراد رو ناراحت می کنه تمام قد ازش دفاع می کنند و حاضر نیستن مشکلاتش رو بپذیرند.