جاشواپراگر*

prager-1.jpg


پنج تابستان پیش، یعنی ژوئن ۲۰۰۲، با خانواده ام برای تفریح به ماساچوست رفتیم و خانه ای را در ساحل آرام کرایه کردیم. یک روز صبح، در کتابخانه ای خارج از اتاقم، کتابی را دیدم با عنوان «لحظه ها». کتاب داستان عکاسانی را می گفت که جایزه پولیتزر را گرفته بودند، مهم ترین جایزه ای که در امریکا و در زمینه روزنامه نگاری به افراد داده می شود.

کتاب را باز کردم و بدون هیچ مکثی همه را خواندم تا اینکه رسیدم به عکسی که در آگوست ۱۹۷۹ در ایران گرفته شده بود. در صفحه مقابل عکس، یک کلمه برجسته شده خودنمایی می کرد؛ ناشناس.

به دلیل اینکه عکس شش ماه بعد از انقلاب اسلامی گرفته شده بود و آن زمان، شرایط حساسی بر ایران حاکم بود، هویت عکاس فاش نشده بود. برایم جالب شد بدانم آن عکاس چه کسی بوده است و تصور کردم ۲۳ سال بعد از فشار دادن دکمه شاتر، خانم یا آقای عکاس چقدر با موضوع «ناشناس ماندن» درگیر است.

به نیویورک بازگشتم و با اسکات دین، عکاس بازنشسته ای که می شناختم، تماس گرفتم. او مرا مرتبط کرد با همکار قدیمش و همین طور که ماه ها می گذشت، با تعداد زیادی از عکاسانی که در زمان انقلاب اسلامی کار کرده بودند، صحبت کردم. از هر کدام شان پرسیدم که آیا می دانند این عکس را چه کسی گرفته است؟ بعضی ها گفتند نمی دانند و بعضی ها جواب مستقیم ندادند.

دو سال بعد، ۳۱ ژانویه ۲۰۰۵، با آلفرد یعقوب زاده صحبت کردم. فتوژورنالیستی که در پاریس ساکن است و زمان انقلاب در تهران کار می کرده است. او گفت نام مردی که دنبالش می گردم، جهانگیر رزمی است، عکاسی قدیمی و کارکشته روزنامه اطلاعات. بالاخره اسمش را یافتم.

ویزا گرفتم و هفت ماه بعد به تهران رفتم. با کمک مترجمی که وزارت ارشاد در اختیارم قرار داد، با تعدادی از عکاسان شناخته شده جهانی از جمله سیف الله صمدیان و محمد فرنود ملاقات کردم و درباره فتوژورنالیسم در ایران گفت وگو کردیم. از عکاس دیگری خواستم که از آقای رزمی بپرسد که آیا مایل است به دیدار من بیاید؟ جواب آقای رزمی مثبت بود و در ۲۸ آگوست، در آتلیه عکاسی او در تهران با هم ملاقات کردیم و دست دادیم. غرق لذت بودم.

از طریق مترجم برای آقای رزمی داستان آمدنم را به تهران تعریف کردم. او تحت تاثیر قرار گرفت که غریبه ای این همه زمان را به او و عکسش اختصاص داده است. به خانه اش رفتیم. آقای رزمی و من ابتدا درباره عکسی که جایزه پولیتزر را گرفته حرف نزدیم. به جای آن، درباره عکاسی صحبت کردیم که چطور طی سال ها به او در زندگی اش کمک کرده است. کمک کرده است که در کودکی بر خجالت کشیدنش غلبه کند؛ وقتی پدرش فوت کرد در آتلیه عکاسی ای در تهران کار پیدا کند؛ مشق نظامی اش را در تاریکخانه پادگان بگذراند؛ همسرش را وقتی پیدا کند که برای جشن تولد ۲۰ سالگی او عکاسی کرده؛ شغل خوبی در موسسه اطلاعات پیدا کند و از سال ۱۹۷۳ عکس های خبری جنجالی بگیرد. در پایان اولین روزی که با هم گذراندیم، فهمیدم که آقای رزمی چه مرد خاکی و ویژه ای است.

صبح روز بعد، رزمی را در خانه اش دیدم. او به من از هیجان های زمان انقلاب گفت. از عکاسی مداوم از آیت الله خمینی در مقرش در قم گفت که آنقدر آنجا رفته بود که امام خمینی او را کاملاً می شناخته و با او دست می داده است. او از همه عکس هایی که طی سال ها گرفته بوده است با من حرف زد؛ از عکاسی در جنگ ایران و عراق تا عکاسی از عروس ها و سربازانی که به آتلیه او مراجعه می کردند. روز بعد از این گفت وگو، در کمال تعجب من، آقای رزمی، از اعضای کابینه رئیس جمهور تازه انتخاب شده، محمود احمدی نژاد، عکاسی کرد.

من با کارکنان سابق موسسه اطلاعات صحبت کردم؛ آنهایی که با آقای رزمی کار کرده بودند؛ آنها همه تایید کردند که رزمی همان برنده ناشناس پولیتزر است. بعدتر به آقای رزمی گفتم که طی این سال ها، آدم های زیادی با عکس معروف او برای خودشان اعتبار به هم زده اند. او قبل از اینکه من بگویم هم این موضوع را می دانست و گفت که رضا دقتی، عکاس معروفی که در فرانسه زندگی می کند، یکی از این افراد است. این موضوع بخشی از دلیلی بود که او تصمیم گرفت بعد از این همه سال مساله جایزه را روشن کند.

پروین، همسرش، برای ما شام خوشمزه ای با گوشت بره پخت که اسمش باقلاپلوست. چند ساعت بعد، وقتی زمان از نیمه شب گذشته بود، آقای رزمی دوربین نیکون و کیف برزنتی اش را نشانم داد؛ همان کیفی که طی انقلاب سال ۱۹۷۹ روی دوشش می انداخت.

او همچنین فریم هایی را که قبل و بعد از آن عکس برنده پولیتزر گرفته بود، نشانم داد. هیچ شکی باقی نماند که او همان برنده ناشناس است.

صبح روز بعد به سمت نیویورک پرواز کردم. ناراحت بودم از اینکه ایران را ترک می کنم. ولی به نظر می آمد که کمک بزرگی برای آقای رزمی خواهد بود اگر قصه اش منتشر شود و این افتخار نصیب من شده بود که او به من اعتماد کند. از همه بیشتر، از این هیجان زده بودم که می توانم به او کمک کنم تا به آن حدی که لیاقتش را داشت شناخته شود. وقتی که به خانه ام برگشتم، ادامه دادم به کنار هم گذاشتن حلقه های آدم ها و اتفاق ها که باعث شده بودند آن عکس بدون نام منتشر شود. در نهایت، دوم دسامبر ۲۰۰۶ (۱۱ آذر ۱۳۸۵)، یعنی ۱۶ ماه بعد از سفرم به ایران، گزارشم در صفحه اول روزنامه وال استریت ژورنال چاپ شد و میلیون ها نفر فهمیدند که آن تنها عکاس ناشناسی که در تاریخ جایزه های پولیتزر بدون نام باقی مانده بود، فتوژورنالیست ایرانی، جهانگیر رزمی، است.

انتشار خبری این موضوع در ان پی آر (NPR) در نیویورک و لوموند در پاریس و شینهوا در پکن، باعث شد این گزارش جهانی شود. چند روز بعد از آن هیات داوران جایزه پولیتزر اعلام کرد که اطلاعاتش را براساس یافته های جدید تغییر خواهد داد و ۱۰ هزار دلار جایزه نقدی پولیتزر را به جهانگیر رزمی می دهد و از او دعوت کرد تا در مراسم سالانه اهدای جوایز پولیتزر در نیویورک شرکت کند.

خانم و آقای رزمی ویزا گرفتند و هفدهم ماه مه (۲۷ اردیبهشت) به فرودگاه جان اف کندی نیویورک رسیدند. دیدن آنها مرا لبریز از لذت کرد. آقای رزمی را در آغوش کشیدم. به خانم و آقای رزمی مکان های مورد علاقه ام در نیویورک را نشان دادم،، به خانواده ام معرفی شان کردم، و چهار روز بعد از رسیدن شان کنار هم در مراسم اهدای پولیتزر در دانشگاه کلمبیا نشستیم. مراسم خاصی برای آقای رزمی در نظر گرفته شده بود. وقتی داشتیم به زمان برگزاری اش نزدیک می شدیم، برگشتم و به او لبخند زدم. او سینه اش را لمس کرد و دستش را باز و بسته کرد، تا شدت ضربان قلبش را نشانم دهد. چند دقیقه بعد، همه حاضران برای تشویق او از جا برخاستند. آقای رزمی به روی سن رفت و بالاخره بعد از ۲۷ سال، جایزه پولیتزر خود را دریافت کرد و جهانگیر رزمی دیگر ناشناس نیست.

* خبرنگار روزنامه وال استریت ژورنال که برای اولین بار در گزارش خود نام جهانگیر رزمی را به عنوان عکاس گمنام برنده جایزه پولیتزر مطرح کرد.

روزنامه شرق،دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶، شماره ۹۰۱