زندگی در باورهای آدمی با نمادهایش معنا دارد. کوهها، جنگلها، دشتها، موجودات آزاد و زیبا، و آسمان صاف و آبی، همگی آن مخلوقاتی هستند که با شنیدن واژهی «زندگی» به ذهنمان خطور میکند. «طبیعت» همان جایی است که از حصار انسان آزاد است و اثری از حضور انسان در آن نیست. اما همین که انسانها بدون درک و احترام به روح طبیعت وارد شدند، موجودیت سایر موجودات به خطر افتاد. و آنگاه از این خاک چیزی جز جسمی بیجان باقی نخواهد ماند.
کوهها پرواز عقابها را فراموش خواهند کرد و نعرهی نجیبانهی اسبها در دشت به گوش نمیرسد. و حتی شیر، سلطان جنگل، تنها اسمی در کتابها خواهد بود.
این عناصر به سیاره زمین تعلق دارند و از آن نمیتوان جدایشان کرد. بدون آنها تنها چیزی که باقی خواهد ماند تصویری سرد، ازیادرفته و مخدوش است که دیگر به چیزی شباهت ندارد. شاید وقت آن رسیده که آنچه از طبیعت گرفتهایم و آنچه به آن دادهایم را بسنجیم و ببینیم که با جهان چه کردهایم.